تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

۴ مطلب در دی ۱۴۰۰ ثبت شده است

نمیدونم چرا برای خودم چیزای جدی رو تصور نمیکنم مثلا واقعاً مهارت در چیزی رو یا اینکه یه کار جدی رو انجام بدم . نمیدونم این که در فکر من حتی پذیرفته نمیشه که یه آدم بزرگسال بالغم که درگیر روی جدیِ زندگی باید باشه ، از کدوم کمبود در روح و روانم سرچشمه میگیره . دقیقاً کدوم اتفاق مصیبت بار باعث شده من خودم رو مناسب بزرگسالی نبینم :|

خیلی چیزای معمولی هست که باورم نمیشه تو زندگی من داره اتفاق میفته!  

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۲
تنبور

هر کاری که میکنم نمیتوانم درست و حسابی توصیف کنم. نمیتوانم چیزی بگویم که شبیه چرت و پرتهای یک دختر راحت‌طلب و لوس و احساساتی و احمق، کسی که فقط بلد است ابراز ناراحتی و شکایت کند ،نباشد. 

از آن ایستگاه خط واحدِ جهنمیِ خیابان بهشتی متنفرم . پشت همه‌شان یک دختربچه-پسربچه ی کوچکی نشسته که یخ زده . با کلاه و شالگردنی که جلوی بینی اش بسنه و دستهایی که در آستینش قایمشان کرده و یک ترازو گذاشته جلویش.و روی زمینِ یخ زده نشسته. سرما باعث میشود چنتاشان چرتشان بگیرد. سر‌شب که داشتم از آنجا رد میشدم یکیشان کاملا دراز کشیده بود و پاهایش توی دلش بود . و شب بود و دیدن اینکه یک بچه روی زمینِ یخ زده توی تاریکی پشتِ این کیوسک های خط واحد خوابش برده به اندازه کافی بد بود. بدترینش این بود که باید از کنارش میگذشتی. نمیدانی چه کاری کنی. بعد یک پسری آمد با دوتا دختری که همراهش بود از من سبقت گرفت و این جهنم را که دیدند احساس کردند نباید راحت از کنارش بگذرند. و واقعا هم نمیشد گذشت. همه مکث میکردند. این منظره در چشم همه ی عابرانی که مجبور نبودند روی زمینِ پیاده‌رو بخوابند، فرو میرفت و شایسته‌ی توجه بود. و پسره تصمیم جوانمردانه‌ای گرفت و در حالی که صدای آخی، الهی، طفلی دوتا دختره پس زمینه ی صحنه بود پولهایش را درآورد و بچه از پوزیشن خوابیدن به نشستن تغیر حالت میداد ، پولهارا به سمتش گرفت و به بچه داد و رفت و در جواب سوال دخترها گفت: هشت تومن! و من در آنجا یک گاو بودم . یک احمق واقعی بودم. نمیدانم چرا صدایش نکردم و نگفتم هی آقا، لطفا برای اینکه این قضیه راحت‌تر شود به همه یک لطفی کن و آن پای کوفتیت را روی ترازو بگذار و آن بچه را حداقل در وسط این زمستان ، در وسط این سرما اینگونه نشکن . و من نمیدانم چرا لالمونی گرفتم. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۰ ، ۱۷:۴۳
تنبور

باورم نمیشه که دیگه قراره ریختشو نبینم . باورم نمیشه که من تونستم اون کار وحشتناکشو تموم کنم و تحویلش بدم و همه پولمو ازش بگیرم!اونقدر عوضی بود که حتی برای بیست هزار تومن داشت چونه میزد. شوهر عوضیشم ورداشته بود آورده بود که اونم هی میخواست پنجاه نده. آخه دیگه حق من که خوردن نداره . زنیکه ی ... دوس دارم بلاکش کنم از همه جا.ولی حیف که دوس ندارم نشون بدم چقد به خونش تشنه م و چقد تونسته منو عصبانی کنه. آدم چقد چیپ و پست. تو که پول داری یه چیز غیرضروری و گرون سفارش بدی بزنی به دیوار خونه‌ت، واسه همین بیست تومن، پنجاه تومن ندار شدی //: من نمیفهمم. در عین حال فهمیدم که چقد مردم دریده و بیرحمن و آدم اگه مجبور باشه آبشش هم درمیاره!

چند روز دیگه تولدمه. تا حالا اینقد نگرانی برای بزرگ شدن نداشتم. فک کنم از الان به بعد روزای تولدِ هر سال همینه.     

Elina Garanca,Mahler:Ruckert-Lieder

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۱۱
تنبور

بعضی وقتا میشه که نمیتونی یچیزو درک کنی اونوقتا فقط چشمات هستن که میتونن برای دیگران شاهدی باشن که اونارو مطمئن کنه دارن با یه موجود زنده و تاحتی دارای شعور(!)حرف میزنن نه با یه تیکه سنگ . اینجور مواقع ممکنه چیزی که به ذهنشون برسه کلوخ چشم دار باشه! 

چند روز پیش  داشتم یه اپیزود از سریال Louie رو میدیدم ، و یه بخشی ازش بود که لویی که شغلش کمدین بودنه رفته بود رو استیج و  مردم اون پایین نشسته بودن و منتظر بودن بخندن.لویی داشت میگفت: که من داشتم فک میکردم که اگه تو فک میکنی زندگیت به اندازه کافی خوبه،باید خفه خون بگیری وغر نزنی. و میگفت که من دوتا بچه دارم و بعضی وقتا که درموردش فک میکنم به خودم میگم من دوتا دختر کوچولوی سفید پوست تو خونه‌م دارم _ خنده حضار _ و این واقعیته و از نظر تئوری اونا بهترینن _خنده حضار_  فقط برای اینکه who they are and where they are/:_ خنده حضار_  و وقتی شکایت میکنن و غر میزنن ،یجورایی روانی میشم!_ خنده حضار_ برای اینکه من میدونم دنیای اطرافشون چه شکلیه و اونا نمیدونن. من به دخترم دارو دادم به خاطر اینکه تب داشت . منم بهش تاینول دادم. و با طعم آدامس بادکنکی بود - خنده حضار - به خاطر اینکه بتونه بخورتش .-خنده حضار-این دیگه چه جور جامعه کوفتی ایه که ما داریم ؟:/-خنده بیشتر حضار-... اوو، چیکار کنیم تا این بچه‌ها این دارو های معجزه ‌اورو بخورن ؟/:- خنده حضار- بهتره بهش آبنبات اضافه کنیم//:- خنده بیشتر حضار- من بهش داروی آدامس بادکنی ای دادم و اون میگه ایووو//: میخواستم بگم فاک یو و ایوو.- خنده زیاد حضار به همراه دست زدن -شوخیت گرفته ؟/: - خنده و دست زدن حضار -این دارو عه !بیشتر بچه های دنیا دارو ندارن.ندارن دیگه.وقتی مریض میشن ، فقط رو یه تخته سنگ میفتن و درحالی که یه خرس داره صورتشونو میخوره میمیرن/:بیشتر دنیا اینجوری میگذره/: - خنده ی شدیدو طولانی حضار /: -  نه داره عطسه میکنه زنگو بزنید و بندازینش بیرون /:  - خنده و تشویق حضار - تو یه بچه سفیدپوستی و داری قرص با طعم آدامس بادکنکی میخوری/: تو داری لباسایی میپوشی که به وسیله بچه هایی هم سن سال تو  به طور حرفه ای درست شدن!/: - تشویق و خنده حضار - ... اوو ساری /: آمریکاییا فقط چیزایی رو میخرن که از درد و رنج حاصل میشن - خنده و تشویق حضار- 

من همه چیِ این خنده‌ها رو فهمیدم به جز اون تیکه‌ی خرسشو /: وقتی به اونجا رسید خنده رو صورتم خشک شد یهو . دیگه ادامه شو نتونستم بخندم. من ساکت شدم و گفتم چه حقیقت کثافتی. و نمیتونم بفهمم چطوری این جمله خنده دار بود و باعث شد نقطه اوج خنده های مردم دقیقا اونجا باشه.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۴:۳۴
تنبور