تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

واقعاً غمگین وناراحتم و میخواهم گریه کنم. بغضم گرفته است چند ساعت است. فاطمه باردار است و من دیگر نمیتوانم او را داشته باشم. حالا میفهمم چقدر دوستش دارم و چقدر مهم بوده برایم‌. اینکه فقط سه ماه دیگر همکلاسی‌ام باهاش و دیگر مرخصی میگیرد و نیست کنارم دیگر تا ابد باعث میشود گریه ام بگیرد. او تنها کسی بود که با من ماند وقتی‌ همه علیه من بودند و من فهمیدم در جهان دوستی وجود دارد. برایش خیلی خوشحالم هر چند که میدانم بارداری خیلی اذیتش میکند اما خانواده داشتن چیزی است که خیلی ارزشمند است به نظرم. فاطمه اما می‌گفت باورش نمی‌شود که حامله است. دلم برایش تنگ میشود خیلی. دستان ظریفش را خیلی دوست دارم نگاه گرم و امیدوارش به آدمها و دنیا بهم آرامش میداد. یکجور نور برایم. امیدوارم شوهرش زیباییش را ببیند و قدرش را بداند چون او یک آدم کمیاب است .چیزی که من آرزویش را دارم . کسی که دوست دارم نزدیکم داشته باشم . دوست ندارم ناراحت باشد هیچوقت. همیشه همه همین قدر دوستش داشته باشند. او یک مادر همه چیز تمام زیبا میشود. دوست دارم یک هدیه ی خوب به بچه اش بدهم برای اینکه با آمدنش همراهی مادرش را از من گرفت :/ اما نمیدانم دختر است یا پسر! نه شوخی کردم من بچه‌اش را هم خیلی دوست دارم . و دلم نمیاید اصلا که عصبانی باشم . از اینکه بیشعور بودم واقعاً بعضی وقتها برایش میخواهم خودم را تیکه تیکه کنم. صحیح و سالم باشد بچه‌اش و خوشبختی بیاورد برایشان . 

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۳ فروردين ۰۳ ، ۰۲:۰۸
تنبور

من چرا نمیتونم با لپ‌تاپ وارد پنل بیان بشم و میگه رمز عبور اشتباهه:///

بیان قاطی کرده کلا 

من واقعا احتیاج دارم با لپتاپ وارد پنل بشم 

۱ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۷ اسفند ۰۲ ، ۱۹:۲۹
تنبور

بیان شش سال است که باید یک وبلاگ مرا حذف کند و هنوز گویا 11 بهمن فرا نرسیده !

گوشه چشمم هی میپرد به طور خیلی نامحسوسی طوری که به هرکسی نشان میدهم میخندد و میگوید واا چی میگییی???

و این پریدنش روی مخم میرود و حواسم را پرت میکند. امروز باید برای ش یکسری استوریهای چرت و پرت درست کنم . و من واقعا ایده ای ندارم که چطور! البته اصلا مهم نیست همین که چهارتا عکس و متن بگذاری کنار هم استوری میشود و این چیزهایی که ذهنم میسازد فقط بهانه برای انجام ندادن است چون یکجورهایی خوشم نمیآید از کارش. 

جوری که مادر آدم میتواند حال آدم را بد کند آن هم با یک جمله هیچ قدرتی نمیتواند البته پدر آدم هم همینطور:/

 خیلی حرصم گرفته از همه چیز . این چهار روز فقط داشتم با تنفرِ نسبت به خودم کنار می‌آمدم. بیشتر از همیشه دوست داشتم دشمن خودم باشم. همین الان هم از دستم عصبانی‌ام و فقط چون دیگر نمیتوانم وقت صرف جر و بحث با خودم کنم یکم بیخیال شده ام. 

احتمالا برای پریشانی دست و پا گیرم اینجا هر روز و هر ساعت بخواهم پست بنویسم چون بیشتر از همیشه نیاز به حرف زدن دارم اینجا .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ اسفند ۰۲ ، ۱۸:۴۲
تنبور

امروز دلم مردن میخواد

اما میدونی فکر کنم  روزی که بمیرم و لحظه‌ای که بدونم مردم یینهایت دلم برای زنده بودم تنگ میشه و بغضم میگیره ازینکه میفهمم بالاخره همه چی تموم شد.

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ اسفند ۰۲ ، ۱۱:۳۳
تنبور

چه جمعه‌ی ترکیده‌ی طولانی کش آمده ای.

من گفته بودم خونواده میخوام?! من غلط کرده باشم . نه به هر چی رابطه خونوادگی ://

دیشب میخواستم چنلم رو پاک کنم . امروز هم به پاک کردن لینک ناشناس راضی بودم فک کنم بعد ازین پست برم برش دارم واقعاً.

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۲ ، ۲۱:۱۶
تنبور

مرا وسوسه‌ی سیگار بلعیده و هوای بیرون سرد است! دلم یک کتابی چیزی میخواهد که این حالِ داغون را همدردی کند.یک  چیزی میخواهم از یکی بشنوم که آرامم کند. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ اسفند ۰۲ ، ۰۱:۰۵
تنبور

مرغ‌ عشقهایم روانی ام کرده اند. نمیدانم چیکار کنم با آنها . فرق جانور داشتن با بچه داشتن در این است که این زبون بسته‌ها هیچوقت قرار نیست دست از خرابکاری و ریدن بردارند. این خانه جا برای هر شش نفرمان ندارد /: نمیدانم چرا چهارتا پرنده دارم واقعا. 

امروز یکی از همکلاسی‌هایم برایم طومار نوشته بود، عین دخترهای لوس نق زده بود. واقعا شبیه دخترهای لوس. بدم میآید از این پسرهای نق نقو. و راحیل گفت که نگو دخترهای لوس و باید بگویی بچه یا بگویی آدمهای لوس و این بلاه بلاه ها . 

و من واقعا کفرم درامد میدانید چرا ؟ چون حس کردم دارد به من  میگوید بیشعور. چون احساس بیشعوری کردم. اما این جنسیت زدگی توی ذهن او بود که به کلمه ی دختر حساسیت داشت. و این احساس شدید ضعف در وجود او بود که آوردن دختر و پسر در کلماتش برایش همیشه گران تمام میشود. دختر لوس بودن معنی ای دارد درست مثل معنی چمیدانم پسر متعصب یا هر کوفت دیگر . و چرا باید به کسی بربخورد؟ 

در کل هر روز آرزو میکنم کاش جایی بود که این همه در و دیوانه و آدمهای مشکل ارتباطی دار را نبینم. دلیلش هم این است که چیزی از مشکلات من کم نمیکند حرف زدن با آنها. چون خودم نمیدانم سالم و بالغ دقیقا چه معنایی دارد در روابط و وقتی در یک جمعیت با آدمهای مثل خودت هستی بیشتر گیج میشوی . 

باید ده تا پست اینستا درست کنم امشب و چون این کار به شدت زورکی و نچسب است فقط سه تا را درست کرده ام و  نمیدانم کی باید بخوابم و یا اینکه اصلا بخوابم یا نه!

واقعا هنوز هم از این پسره عصبانیم و تصور اینکه شاید یک روز مجبور باشم با آدم اینطور مطمئن و غیر منعطفِ شدیدا مثبت و دروغگویی با آن دیدگاه یکطرفانه که همیشه ظلمهایی که بهش شده از نظرش را روی دیوار ذهنش دانه دانه برشمرده و آویزان کرده ، زیر یک سقف کار کنم حالم را بد میکند.

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۹ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۴۳
تنبور

دوست دارم بزنم زیر گریه ولی چون واقعاً امیدی به تسلی ندارم و میدونم هیچی عوض نمیشه و به جاودانگی این وضعیت ایمان دارم ، اینکارو نمیکنم:/

 

این قالب باعث میشه دلم نیاد بد فاز بنویسم و منتشر کنم اما افسوس!

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۲ ، ۱۹:۳۳
تنبور

به ابن فک میکنی برای یه لحظه فقط یه لحظه این فکر از ذهنت رد میشه که خب... از اول شروع میکنم. بعدش میبینی که آخرشو میدونی دیگه چیو شروع میکنی؟

همه چی مثل همدیگه‌س و من نمیدونم چی کار میکنم اینجا اینکه واقعا هیچ معنی ای میدم؟ بزرگسالی خیلی سنگینه. خیلی خالیه. 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۰۲ ، ۲۳:۲۷
تنبور

​​​​​​

احساس خستگی زیادی دارم. نمیدانم تا کی باید با این پاهای سنگی راه برم. یعنی مجبور به راه رفتم باشم. دردهایم همه برگشته. بیماری مرا بلعیده. روزهایی که در بیمارستان بودم جزو بدترین روزهای زندگی‌ام است و هرگز نمیخواهم به آن وضعیت نیاز مطلق بیفتم. اگر قرار است مریض باشم امیدوارم کُشنده باشد. 

خیلی بریده‌ام از تو دوست عزیزم. تو دیگر برایم وجود نداری. رفته‌ای دیگر. ذهنم دیگر قادر به دیدن زیبایی نیست، در جوانی پیر و کند و خسته شده. بی هیچ ثمری. دوست دارم از همه چیز فرار کنم و برم در یک کشور غریبه . هزار مایل دور از آدمهایی که اسمم را میدانند . جایی که مادرم فقط بتواند به من تلفن کند. خیلی دور .خیلی خیلی دور. نمیدانم دلیل این حس چیست. به نظرم حال آدم ابتدا درد بود ،بعد با چیزهای مختلف درد را پوشاند. لحظاتی از برخی دردها هست که هیچ مسکنی نمیتواند سیگنال را بلاک کند . حتی اگر طرف را بیهوش هم کنی باز هم درد را حس میکند فقط قادر به نشان دادن حسش به ما نیست. 

شاید حتی مرگ هم دردش را پایان ندهد . اگر روح و جاودانگی و این چیزها واقعی باشند. انسان چه موجودی است؟ شکنجه‌ی مطلق؟ چه‌چیزی ما را به زندگی چسبانده؟عشق؟ دروغ؟ رویاهایی که اشک آدم را در میاورند؟ 

 

ب.ن: راستی از حالا به بعد میخواهم عنوان بنویسم . دلم برای روزهای عنوان داشتنم تنگ شده. 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۵ بهمن ۰۲ ، ۱۷:۱۸
تنبور