تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

۱۴ مطلب در آذر ۱۳۹۸ ثبت شده است

روزهای اخر این هفته را درس نخواندم .دیگر حوصله ی انیمه دیدن را ندارم .فقط سه تا از سریال های شوکو موراسه را دیدم و اخری هم نیمه تمام است .میدانید این گزارش نوشتن تیتروار حالم را به هم میزند . دوستداشتم کمی بیشتر وقت برای خوب نوشتن میگذاشتم . منظورم این است که کتاب میخواندم تا بهتر بتوانم جمله سازی کنم ولی خب من فعلا فقط تست میزنم و مسئله حل میکنم و تازه حس میکنم ذهنم هم مختل شده و همه چیز به جز چیز های کنکوری را پس میزند://خلاصه که فکر کنم قرار است در این دوازده هفته ی باقی مانده هر هفته فقط یک فیلم از کوبریک ببینم .دیروز دکتر استرنج لاو را دیدم و خوش گذشت.البته فیلم معروفی است و در موردش بسیار جمله نوشته شده .و اگر چیزی درباره اش بگویم قطعا تکراری است.ولی جدای همه چیز ،فکرش را بکن که ادم دیوانه ای یک سلاح نابود کننده ی کره ی زمین بسازد و ان را در ناکجااباد،در خاک سرزمینش بگذارد و تازه همه چیزش از جمله فعال شدن و منفجر شدنش هم اتوماتیک باشد و هیچ بشری نتواند بعد از اینکه فعال شد متوقفش کند. کلا همه چیزش اتوماتیک . و بعد به دیگر کشور ها بگوید اگر یک بمب هسته ای در خاک این کشور منفجر شود این سلاح به صورت اتوماتیک فعال شده و کلا حیات روی کره ی زمین را نابود میکند و همه مان دود میشویم و میرویم هوا :| ... واقعا ایده ی دیوانه واری است :/ جزو بدترین هایی ست که شنیده ام میدانید?:// 

+یکی از آرزو هام اینه 12 ساعت درس بخونم :|...واقعا ارزو عه :/

+این عکسه هم هیچ معنی ای نمیده مثل همیشه و بی ربطه کاملا و مطمئنا ://

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۷:۴۸
تنبور

اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان می‌کنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|

اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخی خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش می‌کنه:||

سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سینوزیتم که یه پرنده‌ی وحشی سایکوپته, چنگولاشو الان تو چِشَم و قسمت پیشانی سرم فرو کرده :/ و داره مغزمو با نوکش لت و پار می‌کنه و اون بین هر از گاهی یه جیغ نکره ای هم می‌کشه :/ ا دیروز فقط تو تخت خواب بودم و داشتم خودمو میخورم :// ا سینوزیت متنفرم :/ مخصوصا اون جاییش که باید شال گردن و کلاه بپوشی و بخاری رو بغل کنی :/ و اون زیر، سرت عرق می‌کنه و موهای آدم لجنی میشه :// 

به نظرتون دیگه زمان داره با سرعت خیلی زیادی نمیره ?:| دی ماه شد یهو :||

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۰۷:۴۸
تنبور

می آید و مرا به یاد خیالاتم می اندازد .به یاد چیزهایی که تنها در رویا مزه شان را چشیده ام . من بین موج های گاه و بیگاه این دریا سرگردانم.مرا خسته کرده ای. بارها به خودم گفته ام که نگویم خسته ام. که خستگی خیانت است .ولی تو مرا خسته کرده ای .من دست و پاهایام را زده ام، اصرارهایم را کرده ام .منصفانه نیست که تازیانه ای شوی بر پیکر زخمی و نیمه جانم. من برای ناامیدی ام تلاش میکنم . من برای لحظه ی ناامید شدنم جنگیده ام. و تو در لحظه ای همه اش را دود میکنی.من نمیخواهم مسموم به امیدِ نازکِ واهی ای باشم که مدام در گوشم تمسخر را ، ترحم را نجوا میکند. شرمندگی ، شرمندگی ، شرمندگی. مرا الوده به خودم نکن,تحملش را ندارم. مرا رها کن.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۵۸
تنبور

اینجا بارانی است و گربه ی توی حیاط از اینکه پاهایش خیس شده به نظر می‌رسد احساس بدی دارد :/ و بیشتر از همیشه ناتوانی انسان در درک رفتار گربه ای دارد خودش را نشان میدهد :/ 

عصر قرار بر سفر اجباری ای است به یزد :| و مرا میل سفر نیست :|چون که آنجا زمستانها خیلی سوز می آید و من یادم است که یک وقتی که زمستان از همین اجباری ها:/ رفته بودم ، نمیشد توی خیابان ایستاد :| حس میکردم حتی کلیه ها ی درون بدنم هم می‌لرزند :/کلا مرا میل سفر به یزد نیست :/ آب و هوایش به من نمی‌خورد :// من اصلا ضعیف یا سوسول یا مامانی و از این قبیل چیزها نیستم ://فقط دارم میگویم که حوصله ی مسافرت را ندارم :/ البته حوصله ی مهاجرت را خیلی دارم :// من فعلا دوست دارم شبیه یک پیرمرد اخموی بی حوصله در اتاقم که سرد و نمور است:/( که البته اتاق سرد و نمور جمله ای ست از مادر :/) زندگی ساکتم را کنم :/ و حتی جدیدا حرف زدن هم بسیار سخت و آزار دهنده شده :/ فقط شنیدن خوب است:/‌‌‌‌‌ به شخصه احساس میکنم که یک سالمندِ انزوا طلبم که دست دنیا برایش رو شده و دیگر برایش رنگی ندارد :/وخلاصه The child is grown and the dream is gone and I have become comfortably numb:/

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۰۸:۳۰
تنبور

هفته ی خوبی بود . اصلا یادم نیست چطوری شروع شد:/ و اینکه استرس گرفتم که نکنه وقت کم بیارم:/ و فعلا پناه بردم به انیمه دیدن:/بیست و چار دقیقه ای که براش لحظه شماری میکنم :/ در واقع به خاطر انیمه س که میخوام درسه رو زود تموم کنم :// و هیچ انگیزه ی دیگه ای وجود نداره :/ البته ممکنه بعضی اوقات از 24 دقیقه خیلی فراتر بره =| خلاصه که در حال دیدم Ergo proxy ام و قسمت 18 ام هنوز :/ و به جز همه ی جذابیت هاش اهنگ اخرش پارانوئید اندرویدِ ردیو هده DD: ....:| اره چیز ذوق کردنی ای نبود شاید :/ ....یه تیکه هست که شخصیت اصلی داستان ینی Vincent Law که گویا دچار فراموشی خود خواسته ای شده و بخشی از حافظه ش رو که مربوط به گذشته ش بوده از دست داده و نمیدونه کیه ، در طی سفرش از رومدو به مسکو گم میشه و  میرسه به یه کتاب فروشی و خب اونجا کتاب فروشه یه چیزای جالبی میگه که به گقته ی خود انیمه :/ نظریه ایه از کتاب منشا زبانِ ژان ژاک روسو که یکی از چیزای جالب بود.

میگه:‹ برای اینکه این همه کتاب موجودیت پیدا کنه خواننده باید چیزی بسازه که بهش میگن جامعه و برای ساختن جامعه مکالمه از طریق زبان یه ضروریت محسوب میشه ، در واقع این همون حکایت مرغ و تخم مرغه. منظور اینه که هر دوشون به همدیگه نیاز دارن .به عبارت دیگه نمیشه با قاطعیت گفت همه ی این محتویات کتابا توسط ابزارانسانی ساخته شدن.برای همین گاهی اوقات فکر میکنم که موجودات خداگونه در این جریان نقشی داشتن یا نه! - خیلی بعید به نظر میرسه:/› دیگه همینا :|

بعد اینکه اینجا هوا خیلی سرده و سوز میاد :/ و من کاملا حس میکنم اینجا که ایستاده ام از دنیا بیرون است و اسمانی هم به سرم نیست:/ 

و کلیک :/

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
تنبور

بعضی وقتا آرزو میکنم کاش اونم یه وبلاگی چنلی چیزی داشت و من میتونستم بدونم تو سرش چی میگذره ، اخلاقش چطوریه و چطوری فک میکنه.

پوف .... پس کنکور کی میاد :/ چقدر این پروسه طولانیه :/ ... حس میکنم فلجم و نمیتونم هیچکاری کنم :/ مغزم همه چیزو پس میزنه و میگه نه الان وقت گفتن این چیزا نیست ، نه الان وقت خوندن این چیزا نیست ، نه الان وقت حرف زدن با آدما نیست، نه الان وقت اینجا رفتن نیست،وقت دیدن این فیلم نیست :/// 

چیه این کنکور :/ گوه خالص :/ یه مشت جملات سراسر شر و ور و بیخاصیت و بعضاً اشتباه:/ رو باید ملکه ی ذهنت کنی :/ اگه محتوایی داشت من اصلا مشکلی نداشتم :/ کلا انگار اینجا هر چی چرند تر و سطحی تر باشی،راحت تر میشه زندگی:| ب.ن:کلا ا ادم میخوان وقتشو تلف کنه:/جالبه که هیچکی ام مشکلی با این کم محتوایی نداره://

_Deadline_

ب.ن: خوبه این sun projectهست که من برم عکساشو بردارم، بذارم تو وبلاگم:///

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۸
تنبور

هفته‌ی بدی بود :/ شبیه خزیدن تو سیاهچاله بود :/ ا وقتی شبا بیدارم یه جوری شدم اصن :/ البته زیادم نمی‌خوابم ، کلا ازش متنفر شدم :/ نه اینکه بگم خیلی آدم فعالیم و برای همین از خوابیدن  بدم میاد :/ من حتی اگه همه ی اوقات بیداری رو هم عین مجسمه یه جا بشینم بازم ا خواب متنفرم :/ 

چند ساعت قبل خیلی عصبانی بودم :/ به خاطر یسری حرفای کاملا مسخره و بی منطق درمورد گیاهخوارا :/ و میخواستم بیام اینجا حرصمو خالی کنم و مثلاً به ذهنم بگم که آره من جواب اون دختره که خیر سرش دانشجوی رشته پیراپزشکیم بود و معتقد بود آدم برا پز دادن و واژه ی بی معنی ای به اسم کلاس:// گیاخوار میشه رو دادم :/ ولی خب دیگه حوصله شو ندارم . 

ولی واقعا این چه فکر بی اساسیه که خیلی همه گیره که آره کسی که گیاهخواره برای کلاسه؟:/ باعث میشه اون آدمی گیاهخواره اگه مثل من خجالتی باشه تو جمع معذب بشه :// مثلا من برام سخته(توی فامیل مخصوصا)که بگم گیاهخوارم:/ اگه کسی قیافه و تیپ منو ببینه اصلا واژه ای به عنوان «باکلاس » :/// امکان نداره تو ذهنش پرسه بزنه :/ مگه اینکه مرتب و تمیز بودن رو هم جزو کلاس داشتن طبقه بندی کنید:///و اصلا باکلاس بودن از ریخت من امکان نداره برداشت بشه:/

و خب وقتی مجبور میشم بگم گیاهخوارم خیلی امکانش هست که یکی از اعضای کاملا کوته فکرِ فامیل یه حرفی پیرامون اینکه "این روزا همه برا کلاس گیاهخوارن :/" یا اینکه "میگن گیاهخواری کلاس داره"رو بشنوم :// ( بعلاوه ی امکان دیدن نیشخند و رفتارای مسخره کن و کاملا زشت ://)خب باید بگم که اولا وقتی کسی رو نمی‌شناسید و اصلا با طرز فکرش آشنایی ندارین ، اینقد به خودتون جرعت ندین صحبت کنید. دوم اینکه هر کودک ۷ ساله ای هم که تیپ و ظاهر من رو ببینه و حتی با من حرف نزنه،قطعا به این فکر می‌کنه که اگه این دنبال اونچه که کلاس گذاشتن یا کلاس داشتن معنی میشه!:/// بود ، مطمئنا باید یه خصوصیات و رفتارای دیگه ای هم می‌داشت که کلاس داشته باشن:/// 

ولی خب مثل اینکه آدمایی که خیلی بالاتر از هفت سالشونه این موضوع به ذهنشون نمی‌رسه :///

خلاصه که ببخشید اگه علاقه و اصرار شدیدی برای به اشتراک گذاشتن این دوره ی پر از غر و کسالت آورِ زندگیم با شما دارم :^

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۴ آذر ۹۸ ، ۲۳:۰۲
تنبور

من تلویزیون نمی‌بینم ، همه ی آگاهی و خبری که من از وضعیت اطرافم دارم از چنلای یوتیوبه که گهگاهی اعلانش منو کنجکاو میکنه. و الان یه ویدیو دیدم مال دوم دسامبر بود ، ینی دیروز . و من واقعا تهوع دارم . این موضوع میدونید باعث شد که هر دفه که میام که یه حرفی از زندگیم بزنم تو این وبلاگ که بقیه میبینن ، واقعا یجورایی خجالت بکشم که تو چرا میخوای از خودت حرف بزنی؟ چه اتفاقاتی برای آدمای اطرافم افتاده و من می‌خوام درمورد خودم حرف بزنم. باید خفه شم . چطور میتونم درمورد خودم بگم? وقتی یه خانومی با چه مسخرگی و چه بی پروایی ، و چه حالت زشتی میاد تعریــفـــ می‌کنه و میگه که من گفتم هر کی از در اومد تو رو بُکشین , که آدم اصلا زبونش بند میاد . حالا اصلا از در میومدن تو شما برای شکستن در و پنجره و چارتا تیکه میز و صندلی و خُرد کردن شیشه این قضاوت رو کردی . این نظر یه آدمه . یه آدمی بود که چارتا تیکه چوب و آجر براش از زندگی یه آدم دیگه مهم تر بود .ینی خاک و چوب و اهن سالم میموندن حتی اگه لازم باشه یکی بمیره.

میدونید توی هند یه عده ای هستن اسمشون هست پاسداران گاو که هندو ان . و گاو براشون مقدسه .اینا میان تو جاده به  مسلمونایی که گاوا رو با ماشین حمل میکنن حمله میکنن ، با پیش فرض اینکه این گاوا دارن میرن کشتارگاه . و اون راننده و صاحب حیوون رو اینقدر میزنن که بمیره . میدونید چی میگم؟ یه دسته آدم هستن که یه تعداد آدم رو بخاطر یه گاو بوگندو میکشن . چون بهش اعتقاد دارن.میخوام بگم این قضیه ازون موضوع فاجعه تره ، مضحک تره. تهوع آور تره.همینقدر پسته قضیه . همینقدر باورنکردنیه . نمیتونم جلوی استفراغمو بگیرم .

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۲ آذر ۹۸ ، ۰۴:۴۶
تنبور

خب واقعا باورم نمیشه الان ۷ آذر باشه . بهش میخوره همین دوم سوم نهایتا باشه! پنج روز عقبم ینی. درس خوندن خوب پیش می‌ره . ازون حالت سیاه اومدم بیرون  و دیگه حس ناراحتی و بهم ریختگی ندارم . البته خب تصمیم گرفتم روزا رو بخوابم و شبا به زندگی بپردازم .کاملا شب زی و خوناشامی :/ چونکه فک میکنم اینطوری راحت ترم و ارتباطم با آدم کمتره اصولاً :/ با توجه به اینکه آدما روزگرد هستن و شبگرد نیستن :// دیگه اینکه از پوکر گذاشتن آخر جمله هام خیلی بدم اومده :/ و دوس ندارم دیگه اینقد در مصرف پوکر دست و دل باز باشم . راه کنار زدن دلتنگی رو هم پیدا کردم : مثل سگ سر خودتُ گرم کن تا دیگه مغزت نکشه و از خستگی بمیر تا سه سوته خوابت ببره. آم ... دیگه اینکه دوس دارم همه چی زودتر تموم شه و ممنون خدا .ب.ن: جای خالی یه سگ تو زندگیم رو شدیدا و عمیقأ احساس میکنم :/ دوس دارم که یه سگ ازینا که پاچه میگیرن داشته باشم و بتونم شبا باهاش برم بیرون :/ و اگه کسی مزاحم شد به سگه بگم برو بگیرش و اونم بره یارو رو بگیره :/// همینقدر بی معنی :|

_ دوس دارم این موزیک رو هم بذارم:/ ، چون خیلی جان پیچه Click

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۷ آذر ۹۸ ، ۲۱:۵۰
تنبور

توی جاده ی زندگی ام که قدم برمیداشتم ، از جنگل ها گذشتم ، از علفزار ، از سایه ی آن دیوار بلند که گل‌های کاغذی بغلش کرده بودند در یک عصر تابستانی با پیراهن زرشکی که دامنش در باد شنا میکرد گذشتم ، رفتم و گذشتم ، رفتم و رفتم . حالا اینجا ام . یخ زده ام . اینجا سرد است ، خیلی سرد.خاکستری است . بوی خاکستر هم میدهد . منجمد و خاکستری. آدمهای اینجا همان اسم های قبلی را دارند . اما انگاری این یک تشابه اسمی است. اینجایی که  جاده ی زندگی ام مرا آورده هوا گرگ و میش است . نمیدانم این گرگ میش طلوع صبح است یا غروب . هوا بوی تند آتش میدهد . و ذرات خاکستر و ذغال را میشود در هوا دید. همه چیز قبلا سوخته و باقی را هم آن آتش زنده ی زیر خاکستر آرام آرام میپوساند. اینجا که من ایستاده ام خنجری هست که گاه و بیگاه در قلبم،در مغزم فرو میرود . اینجا که من ایستاده ام فقط هیولا زنده است.


_Sad People_

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۶ آذر ۹۸ ، ۱۹:۵۸
تنبور