تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

هشدار : این یک پستِ اعصاب خُرد کن است :/ 

من خیلی وقت است که دیگر اخبار را دنبال نمیکنم. و هیچوقت از اینستاگرام خوشم نیامده.چون شلوغی اش یکجوری دل آدم را به هم میزند.ممکن است سالی یکبار بروم و در گوگل پیجم را سرچ کنم و ببینم مردمی که حتی یکنفرشان را هم نمیشناسم چه چیزی برای ارائه به آدم دارند. سرشب یکی از همین زمانها بود و اولین پستی که دیدم پست پیج آرش شایسته بود که تصویرسازی هایش را میگذارد آنجا و من همه ی کارهایش را حوصله ام اجازه نداده ببینم ولی از همانهایی که دیده بودم خوشم آمده بود و چیزی که کشیده بود باعث شد فکر کنم که لابد باز هم یکی زده دختری که بهش مربوط است را کشته/: خب راستش اصلا نمیخواستم بروم و بدانم دقیقا چه شده و فکر کردم که خب آخرش را میدانم دیگر.این هم مثل بقیه ست و فقط اسمها عوض شده و چیز جدیدی نیست و من خسته ام از این جهنم زندگی انسانی/: ولی خواهرم در همین لحظه که داشت تستهای زیست شناسی اش را تمام میکرد ازم پرسید که ماجرای اون دختر 17 ساله را شنیده ام یا نه و من گفتم که نه ولی الان یکچیزهایی دارم میشنوم از اینستاگرام /: و آزی که اولش بیخیال توضیح شده بود تعریف کرد که چه چیز وحشتناکی بود داستان. و پیدا کردن داستان روایت شده در اینترنت هم که کاری ندارد و چیزی که منتشر شده داستان خیلی هولناکِ جنایت‌وارِ غم‌انگیزی ست که هیچ مظلوم و بیگناهی ندارد.و من نمیتوانم جلوی پرسیدن این سوال را در ذهنم بگیرم که دیوانه شدن و به جنون رساندن کسی چطور ممکن است کمتر از بریدن سرآدمی دیگر اهمیت داشته باشد. من از این ماجرا بیزارم. وسلول به سلول مغزم آرزو میکند که کاش این جنایت وجود نداشت. من نمیخواهم به کسی حق دهم. در واقع حرف من این است که چرا در چنین وضعیتی آدمهای دیگر میخواهند به کسی حق بدهند. و بگویند که فلانی مقصر است . پدر مادر مقصر ست یا اون یکی یا هرچه. و من نمیدانم چرا باید بیاید کسی در یک رسانه ای مثل بی‌بی‌سی به فرایند قربانی بودن یک آدم 17ساله که زندگیش را نزدیکترین کسانش له کرده اند بپردازد و به قربانی بودن ذهن مسموم مرد کند‌ذهنِ جنون‌زده‌ای  که تصمیم گرفته برای اینکه دارد زیر نیشخند و تمسخر دیگران له میشود و هرروز یک نفر از سر دیگر دنیا عمدا عصبانیش میکند، سر زنش را در خیابان جلوی چشم کودک و بزرگسال بگرداند، نپردازد. در حالی که میخندد. این آدم به نظر نمیرسد حالش دست خودش باشد ، به نظر نمیرسد که این رضایت و لبخند یک آدم سالم باشد . به نظر میرسد فردی دیوانه شده ، به جنون رسیده باشد و هیچکس نیست که این را ببیند. من نمیخواهم به هیچ احدی حق دهم ، ولی همانقدر که مردم به قول خودشان ناموس‌کشی را نکوهش میکنند و مدعی هستند که میخواهند این موضوع را از جهانشان پاک کنند به این موضوع هم اهمیت دهند که چرا باید آدمی این کار را بکند. چه اتفاقی افتاده که یه آدم به آنجا رسیده . و فکر میکنم همه ی آدمها نقطه ضعفهایی دارند که میتوانند با آن به یک شیطان تمام عیار تبدیل شوند و اینطور یکطرفه درمورد کسی به داوری نشستن احمقانه و سطحی‌نگرانه س که پیام اشتباه را به ملت میدهد. و من نمیدانم که چرا این باسوادها بهشان برنمیخورد که همچین چیزی بیخ گوششان دارد اتفاق میافتد. آنها که عمرشان را صرف پرداختن به علوم انسانی و چیزهای مربوطه کردند از وجود این قضیه بیخ گوششان که چندماهی یکبار مثل زهرمار زندگی آدم را میبلعد ، باید حس خودکشی بهشان دست دهد نه حس مهاجرت . چون نشان بی‌عرضگی و اتلاف وقتشان است وجود این ماجراها. و من باز هم نمیدانم چرا رسانه‌ها یکجوری هستند که آدم حس میکند اینها چقدر بیشرف اند. چون کارهایشان فرصت طلبی برای ربط دادن هر چیزی به دین و اعتقادی ست که ازش متنفرند و بغض کینه‌شان انگار دم به دقیقه سر هر ماجرایی سرریز میشود روی آدم. شاید اگر در سیستم لاییک سکولار هر کوفتیِِ مورد نظر شما هم یک نفر توسط افراد جامعه اش سرهمین مسیله  احساس حقارت میکرد تصمیم میگرفت خودش را بکشد دیگری را هم. این قضیه را باید سیلی زد به صورت مردمی که پر از رذیلت‌اند.شاید این خود ما هستیم که خودمان را سلاخی میکنیم. نه اینکه بگویی آخی دخترک بیچاره و فلان و فلان . البته که بیچاره ست . البته که قربانی ست . البته که سرنوشتش زخم شلاقی به تن هر آدمی از همین فرهنگ است. ولی این فقط همه ی ماجرا نیست.و من نمیدانم چرا باید این تصویر فقط یک شیطان داشته باشد . هر دوی این دونفر شیطانین .تصویر مورد نظر :/

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۰ بهمن ۰۰ ، ۰۳:۱۶
تنبور

نمیدونم چرا برای خودم چیزای جدی رو تصور نمیکنم مثلا واقعاً مهارت در چیزی رو یا اینکه یه کار جدی رو انجام بدم . نمیدونم این که در فکر من حتی پذیرفته نمیشه که یه آدم بزرگسال بالغم که درگیر روی جدیِ زندگی باید باشه ، از کدوم کمبود در روح و روانم سرچشمه میگیره . دقیقاً کدوم اتفاق مصیبت بار باعث شده من خودم رو مناسب بزرگسالی نبینم :|

خیلی چیزای معمولی هست که باورم نمیشه تو زندگی من داره اتفاق میفته!  

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۰ دی ۰۰ ، ۲۱:۳۲
تنبور

هر کاری که میکنم نمیتوانم درست و حسابی توصیف کنم. نمیتوانم چیزی بگویم که شبیه چرت و پرتهای یک دختر راحت‌طلب و لوس و احساساتی و احمق، کسی که فقط بلد است ابراز ناراحتی و شکایت کند ،نباشد. 

از آن ایستگاه خط واحدِ جهنمیِ خیابان بهشتی متنفرم . پشت همه‌شان یک دختربچه-پسربچه ی کوچکی نشسته که یخ زده . با کلاه و شالگردنی که جلوی بینی اش بسنه و دستهایی که در آستینش قایمشان کرده و یک ترازو گذاشته جلویش.و روی زمینِ یخ زده نشسته. سرما باعث میشود چنتاشان چرتشان بگیرد. سر‌شب که داشتم از آنجا رد میشدم یکیشان کاملا دراز کشیده بود و پاهایش توی دلش بود . و شب بود و دیدن اینکه یک بچه روی زمینِ یخ زده توی تاریکی پشتِ این کیوسک های خط واحد خوابش برده به اندازه کافی بد بود. بدترینش این بود که باید از کنارش میگذشتی. نمیدانی چه کاری کنی. بعد یک پسری آمد با دوتا دختری که همراهش بود از من سبقت گرفت و این جهنم را که دیدند احساس کردند نباید راحت از کنارش بگذرند. و واقعا هم نمیشد گذشت. همه مکث میکردند. این منظره در چشم همه ی عابرانی که مجبور نبودند روی زمینِ پیاده‌رو بخوابند، فرو میرفت و شایسته‌ی توجه بود. و پسره تصمیم جوانمردانه‌ای گرفت و در حالی که صدای آخی، الهی، طفلی دوتا دختره پس زمینه ی صحنه بود پولهایش را درآورد و بچه از پوزیشن خوابیدن به نشستن تغیر حالت میداد ، پولهارا به سمتش گرفت و به بچه داد و رفت و در جواب سوال دخترها گفت: هشت تومن! و من در آنجا یک گاو بودم . یک احمق واقعی بودم. نمیدانم چرا صدایش نکردم و نگفتم هی آقا، لطفا برای اینکه این قضیه راحت‌تر شود به همه یک لطفی کن و آن پای کوفتیت را روی ترازو بگذار و آن بچه را حداقل در وسط این زمستان ، در وسط این سرما اینگونه نشکن . و من نمیدانم چرا لالمونی گرفتم. 

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۰۰ ، ۱۷:۴۳
تنبور

باورم نمیشه که دیگه قراره ریختشو نبینم . باورم نمیشه که من تونستم اون کار وحشتناکشو تموم کنم و تحویلش بدم و همه پولمو ازش بگیرم!اونقدر عوضی بود که حتی برای بیست هزار تومن داشت چونه میزد. شوهر عوضیشم ورداشته بود آورده بود که اونم هی میخواست پنجاه نده. آخه دیگه حق من که خوردن نداره . زنیکه ی ... دوس دارم بلاکش کنم از همه جا.ولی حیف که دوس ندارم نشون بدم چقد به خونش تشنه م و چقد تونسته منو عصبانی کنه. آدم چقد چیپ و پست. تو که پول داری یه چیز غیرضروری و گرون سفارش بدی بزنی به دیوار خونه‌ت، واسه همین بیست تومن، پنجاه تومن ندار شدی //: من نمیفهمم. در عین حال فهمیدم که چقد مردم دریده و بیرحمن و آدم اگه مجبور باشه آبشش هم درمیاره!

چند روز دیگه تولدمه. تا حالا اینقد نگرانی برای بزرگ شدن نداشتم. فک کنم از الان به بعد روزای تولدِ هر سال همینه.     

Elina Garanca,Mahler:Ruckert-Lieder

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۶ دی ۰۰ ، ۱۲:۱۱
تنبور

بعضی وقتا میشه که نمیتونی یچیزو درک کنی اونوقتا فقط چشمات هستن که میتونن برای دیگران شاهدی باشن که اونارو مطمئن کنه دارن با یه موجود زنده و تاحتی دارای شعور(!)حرف میزنن نه با یه تیکه سنگ . اینجور مواقع ممکنه چیزی که به ذهنشون برسه کلوخ چشم دار باشه! 

چند روز پیش  داشتم یه اپیزود از سریال Louie رو میدیدم ، و یه بخشی ازش بود که لویی که شغلش کمدین بودنه رفته بود رو استیج و  مردم اون پایین نشسته بودن و منتظر بودن بخندن.لویی داشت میگفت: که من داشتم فک میکردم که اگه تو فک میکنی زندگیت به اندازه کافی خوبه،باید خفه خون بگیری وغر نزنی. و میگفت که من دوتا بچه دارم و بعضی وقتا که درموردش فک میکنم به خودم میگم من دوتا دختر کوچولوی سفید پوست تو خونه‌م دارم _ خنده حضار _ و این واقعیته و از نظر تئوری اونا بهترینن _خنده حضار_  فقط برای اینکه who they are and where they are/:_ خنده حضار_  و وقتی شکایت میکنن و غر میزنن ،یجورایی روانی میشم!_ خنده حضار_ برای اینکه من میدونم دنیای اطرافشون چه شکلیه و اونا نمیدونن. من به دخترم دارو دادم به خاطر اینکه تب داشت . منم بهش تاینول دادم. و با طعم آدامس بادکنکی بود - خنده حضار - به خاطر اینکه بتونه بخورتش .-خنده حضار-این دیگه چه جور جامعه کوفتی ایه که ما داریم ؟:/-خنده بیشتر حضار-... اوو، چیکار کنیم تا این بچه‌ها این دارو های معجزه ‌اورو بخورن ؟/:- خنده حضار- بهتره بهش آبنبات اضافه کنیم//:- خنده بیشتر حضار- من بهش داروی آدامس بادکنی ای دادم و اون میگه ایووو//: میخواستم بگم فاک یو و ایوو.- خنده زیاد حضار به همراه دست زدن -شوخیت گرفته ؟/: - خنده و دست زدن حضار -این دارو عه !بیشتر بچه های دنیا دارو ندارن.ندارن دیگه.وقتی مریض میشن ، فقط رو یه تخته سنگ میفتن و درحالی که یه خرس داره صورتشونو میخوره میمیرن/:بیشتر دنیا اینجوری میگذره/: - خنده ی شدیدو طولانی حضار /: -  نه داره عطسه میکنه زنگو بزنید و بندازینش بیرون /:  - خنده و تشویق حضار - تو یه بچه سفیدپوستی و داری قرص با طعم آدامس بادکنکی میخوری/: تو داری لباسایی میپوشی که به وسیله بچه هایی هم سن سال تو  به طور حرفه ای درست شدن!/: - تشویق و خنده حضار - ... اوو ساری /: آمریکاییا فقط چیزایی رو میخرن که از درد و رنج حاصل میشن - خنده و تشویق حضار- 

من همه چیِ این خنده‌ها رو فهمیدم به جز اون تیکه‌ی خرسشو /: وقتی به اونجا رسید خنده رو صورتم خشک شد یهو . دیگه ادامه شو نتونستم بخندم. من ساکت شدم و گفتم چه حقیقت کثافتی. و نمیتونم بفهمم چطوری این جمله خنده دار بود و باعث شد نقطه اوج خنده های مردم دقیقا اونجا باشه.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۴:۳۴
تنبور

دیروز داشتم یک سگ را زیر میگرفتم و امروز دوس دارم بروم زیر تختی ،پشت دری گوشه ای چیزی پنهان شوم و همان‌جا بمیرم و هیچ کس هیچوقت جنازه ای پیدا نکند . گفتم جنازه، چقد جنازه شدن وحشتناک است چون نمی‌توانی خودت را جمع کنی:/ و باید یک نفر بیاید و تو را که حالا مطلقا یک آشغال تلقی می‌شوی بردارد و خاک کند تا دیر نشود . و اگر دیر شود بوی گندت عالم را عاجز میکند‌. یکبار آرزو_ که من از دار دنیا همین یک آرزو را دارم:/ _ میگفت که کاش آدم نامرئی میشد . یعنی یکهو اراده میکرد و پوف، محو میشد و دود میشد و ابر میشد و میرفت هوا. و من به این فکر کردم که چه خنده دارِ ترسناکی میشد . مضحک بودن زندگی اینطوری چقدر شَتَلَپ تر میخورد توی صورت آدم. احتمالا همان لحظه که میمونه عقل انسانی پیدا میکرد خودش را دود میکرد و با پیدایش اولین انسان به پیدایش آخرین می‌رسیدیم:/ و چقد این پست کس بود و من چه حراف بیکار علافی ام. 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
تنبور

...چه در حال حاضر ، چه در آن زمان تصدیق و پیروی آشکار از مذهب ارتودوکس بیشتر در کسانی مشاهده میشد که کندذهن و خشن بودند و در عین حال خود را خیلی مهم و با منزلت میپنداشتند . ولی عقل و فراست ،شرافت و درستی ، مهر و محبت و مراعات موازین اخلاقی ، بیشتر از سوی کسانی دیده میشد که به بی‌خدایی خود اذعان دارند.  

...چه در حال حاضر و چه در گذشته دینی که از روی اعتماد پذیرفته شده است و با اعمال فشار نگهداری میشود ، تحت تاثیر دانستنی ها و تجربیات حاصل از زندگی آدمی غالبا با این خیال توام است که دینی که از دوران کودکی به او تفهیم شده در ضمیر او سالم و بدون هرگونه نقصی باقی مانده ،حال آنکه از مدت ها پیش دیگر حتی اثری از آثار آن نیست . 

-اعتراف، تولستوی 

 

چند روز پیش که داشتم از دانشگاه برمیگشتم و طبق معمول دانشگاه‌ها در آن سرِ پرت‌و پلای شهرند و من داشتم پیاده ، پیاده‌رو خاکی را گز میکردم ، یکی از هزاران ماشینی که رد میشد ایستاد و بوق زد و برگشتم و نگاهش کردم و تسبیحش را بالا آورد و گفت مسیرش مستقیم است و میتواند تا یک جایی مرا برساند . میخواستم بگویم آن تسبیح ترسناک است و بهتر است اگر آن را به عنوان نماد اعتماد بالا آورده دیگر اینکار را نکند /: ولی خب آدم فقط میگوید مرسی! :/

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
تنبور

من نمیتوانم تو را از ذهنم بیرون کنم . نمیتوانم به چیزهایی که نیستم فکر نکنم و تو باعث می‌شوی آدم همه اش آرزو های مختلف را با خودش مرور کند . در واقع رویاهای مختلف را. هر بار که به مسیری که همیشه میخواستمش ولی برای داشتنش کافی نبودم فکر میکنم ، چاقویی در قلبم فرو میرود. چیزی باعث میشود که نتوانم سر پا بایستم و باید یک گوشه به ماهیچه‌های ضعیفم استراحت بدهم. وقتش است برای دردهای فیزیکی ام فکر درست و حسابی ای کنم ولی میدانم که اینکار را نمیکنم پس فقط حرفش را میزنم برا تو ، دوست عزیزم. تویی که هیچ شبیه واقعیتت نیستی. دلم برایت تنگ شده ؟ یکم . فقط یکم. آنقدر که هر بار به سه سال زندگی ام فکر میکنم تقریبا باید بزنم زیر گریه. ولی آدم که گریه نمیکند .من همه اش از خودم شاکی ام . من همه اش دوست دارم آدم دیگری باشم . من همه اش پاهایم درد میکند و انگار کتک خورده ام . اگر یک میلیون سال پیش بود حتما در اینجا میگفتم که ایمان دارم شیاطین مرا شکنجه میکنن و هر روز با شلاق فرشته های جهنمی بیدار میشوم و  اینکار یکجور تفریح و خوش گذرانی برای شیطان های جهنمی است . دیگر رسیدیم به هذیان گویی های خیلی هذیانی و همینجا با تو خداحافظی میکنم .به امید دردهای بیشتر .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۷:۰۴
تنبور

تو یکجوری هستی . یکجوری که مرا گریه می اندازد. امروز خواب تو را دیدم ، نمیدانم چندمین بدبیاری ام در روز بودی اما می‌دانی که من بیشتر چیز ها را در رویا تجربه میکنم. وقتی بیدار شدم همان حسی را داشتم که وقتی او رفت و هیچوقت ِِدیگر حالم را نپرسید داشتم. اگر می‌توانستم از جسمم جدا میشدم و می آمدم پیش تو . تو خوشبختی عزیز من . تو که بارها با من بودی ولی همیشه آخرش قلبم شکست. هربار که می آمدی بدجوری میرفتی و پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی.طعم تلخ خیانت آخرش همیشه با تو بود. من خیلی دل تنگم‌ . دلم برا دستهای گرمت که سالها برایم همه چیز بود تنگ شده. همیشه دوست دارم برای تو جایگزین همه ی از دست دادن هایت میبودم. 

وقتی به اینجا میرسم ، دوست دارم تیکه تیکه میشدم. همیشه به نفرت می‌رسی. نفرت یک مرض خزنده که آدم را میبلعد. نمی‌توانم با تصویر خودم در آینه کنار بیایم. یک نفر درون من فریاد میزند انگارکه من کسی را کشته ام. 

من آسودگی میخواهم. کمی صلح را میخواهم که با دستهایم بسازم. نمی‌توانم چشمان تو را درمان کنم، ولی به زمان امید دارم .  

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹
تنبور

The mountains..

the mountains are big,but they change over time 

the sky ..

blue sky

something ur eyes cannot see

sun...

one ,only one

water ...comfort

commander Ikari?

flowers...

very similar to each other

very aimless

the sky...

red sky

red cover

the color I hate

water flow

blood 

the smell of blood

a woman who never bleeds 

from the red world that humans come from

man made from red soil.

man made from man and woman .

city...A human creation.

Eva a human creation.

What is a human ? A creation of God?

Is man a human creation?

The things I possess are life and soul.

I am a vessel for a soul .

Entry plug, the throne for a soul.

Who is this? this is me?

Who am I? Who am i ?

What am i ? What am i ?

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۴۹
تنبور