شنبه, ۸ مرداد ۱۴۰۱، ۱۱:۰۹ ق.ظ
۱۷۸_
امروز چشمانم را در خانه ی پدری ام باز کردم . اولش که خواب و بیدار بودم یادم نمیآمد که آمده ام اینجا و روی تخت اتاق خواهرم خوابیدم . بعضی وقتها اما برعکس میشود . گاهی با حس اینکه توی اتاق قبلی ام هستم و بابا توی هال دراز کشیده و مامان توی حیاط است و پنجره را آفتاب گرفته بیدار میشدم و میدیدم که آنجا نیستم :/
اینجا همیشه رو مخی های خودش را دارد . یکسری ویژگی هاست که خاصِ این در و دیوار است . اما همیشه اینطوری نبود .
دوست دارم تب و بدن درد میگرفتم ، و نمیرفتم ظرف بشورم :/ هر چی میگردم هیچ مشکلی توی خودم پیدا نمیکنم که عدم صلاحیت مرا برای شستن ظرف ثابت کند .
_ نمیدونم بین ما چیزی عوض شده یا نه.
۰۱/۰۵/۰۸