180-
چند روز است که اعصاب خودم را ندارم . اینکه دم به دقیقه حس کنی که بدنت یا ذهنت یا وجودت در این جهانِ بی سر و ته ضرورت جدید یا تکراری ای دارد، حوصله ام را سر میبرد. وارد مرحله ی جدیدی از رد دادن هم شده ام . اینطوری که میدانم یک کار چهره ام را بد میکند و میدانم که عاقبت این کار چقدر داغون است و من یا تحقیر میشوم یا مسخره یا اینکه ممکن است یک آدمی اصلا از زندگی ام برود بیرون . ولی انجامش میدهم . یعنی حتی من کارهایی را انتخاب میکنم که این شکلی باشند . به طور خلاصه عوضی بازی. نمیدانم آن شعارهایم کدام جهنمی رفته اند. شاید دارم نفرت از خودم را اینگونه بروز میدهم . مثل آن صحنه ی فیلم شیندلر لیست که گوت به آینه تکیه داد و به خودش اشاره کرد که تو بخشیده میشوی یا من تو را میبخشم یک همچین چیزی و بعد اسلحه اش را توی مغز پسر نوجوونی که وان حمامش را با صابون نشسته بود و بهش اجازه داده بود برود خالی کرد و مغزش را ریخت روی آسفالت . چون بدش میآمد از خودش ، لایق بخشش نبود چون برای خودش. یک مرحله ای از جنون داشت که بلای جان خودت میشوی .
ب.ن: من با تو خودم را دوست دارم . تو که نباشی برای نبودنت خودم را نمیبخشم.