تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

چند روز است که اعصاب خودم را ندارم . اینکه دم به دقیقه حس کنی که بدنت یا ذهنت یا وجودت در این جهانِ بی سر و ته ضرورت جدید یا تکراری ای دارد، حوصله ام را سر میبرد. وارد مرحله ی جدیدی از رد دادن هم شده ام . اینطوری که میدانم یک کار چهره ام را بد میکند و میدانم که عاقبت این کار چقدر داغون است و من یا تحقیر میشوم یا مسخره یا اینکه ممکن است یک آدمی اصلا از زندگی ام برود بیرون . ولی انجامش میدهم . یعنی حتی من کارهایی را انتخاب میکنم که این شکلی باشند . به طور خلاصه عوضی بازی. نمیدانم آن شعارهایم کدام جهنمی رفته اند. شاید دارم نفرت از خودم را اینگونه بروز میدهم . مثل آن صحنه ی فیلم شیندلر لیست که گوت به آینه تکیه داد و به خودش اشاره کرد که تو بخشیده میشوی یا من تو را میبخشم یک همچین چیزی  و بعد اسلحه اش را توی مغز پسر نوجوونی که وان حمامش را با صابون نشسته بود و بهش اجازه داده بود برود خالی کرد و مغزش را ریخت روی آسفالت . چون بدش میآمد از خودش ، لایق بخشش نبود چون برای خودش. یک مرحله ای از جنون داشت که بلای جان خودت میشوی .

ب.ن: من با تو خودم را دوست دارم . تو که نباشی برای نبودنت خودم را نمیبخشم.

 

 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۰ مرداد ۰۱ ، ۲۲:۰۶
تنبور

امروز چشمانم را در خانه ی پدری ام باز کردم . اولش که خواب و بیدار بودم یادم نمیآمد که آمده ام اینجا و روی تخت اتاق خواهرم خوابیدم . بعضی وقتها اما برعکس میشود . گاهی با حس اینکه توی اتاق قبلی ام هستم و بابا توی هال دراز کشیده و مامان توی حیاط است و پنجره را آفتاب گرفته بیدار میشدم و میدیدم که آنجا نیستم :/ 

این‌جا همیشه رو مخی های خودش را دارد . یکسری ویژگی هاست که خاصِ این در و دیوار است . اما همیشه اینطوری نبود . 

دوست دارم تب و بدن درد میگرفتم ، و نمیرفتم ظرف بشورم :/ هر چی میگردم هیچ مشکلی توی خودم پیدا نمیکنم که عدم صلاحیت مرا برای شستن ظرف ثابت کند .

_ نمیدونم بین ما چیزی عوض شده یا نه. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۸ مرداد ۰۱ ، ۱۱:۰۹
تنبور

من با حس تب و زخم شدن گلو توی این راهرو به قلبم فکر میکنم . به اینکه چقدر او همه چیز من است . و بعد عطر و اسپری یک زن رهگذر توی دماغم میپیچد و من از سرفه کبود میشوم :/ و هنوز این آدم نمیفهمد وقتی میخواهد لش سنگینش را ببرد یک جایی که مردم برای بیماری کوفتیشان دور هم جمع میشوند به خودش ازین چرندیاتِ بیجا نزند:/

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۳ مرداد ۰۱ ، ۱۳:۲۸
تنبور

...پس از خطابه‌ی مدیر، در ضمن که همه به طرف تالار ناهارخوری در راه بودند، کنشت با پرسشی به استاد نزدیک شد. گفت: مدیر به ما گفت در خارج کاستالیا در مدارس و کالج های عادی چیزها چه جورند. گفت که در دانشگاه ها دانشجویان برای حرفه های (آزاد ) درس میخوانند . اگر حرف او را درست فهمیده باشم اینها حرفه هایی هستند که حتی در کاستالیا ما نداریم . معنی این چه چیزی است؟ و چرا ما کاستالیایی ها باید از آن محروم باشیم؟)

استاد موسیقی مرد جوان را به کناری کشید و زیر یکی از درختان غول‌پیکر با او ایستاد. لبخندی تقریبا زیرکانه پوست دور چشمان او را به وقت جواب گفتن چروکیده کرده بود. ( دوست من اسم تو کنشت است و شاید به همین دلیل کلمه ی آزاد برای تو اینقدر فریبا ست. اما در این مورد آن را زیاد به جد نگیر.وقتی غیر کاستالیاهایی ‌ها از حرفه‌های آزاد حرف میزنند ، این کلمه ممکن است خیلی جدی و حتی الهام بخش باشد . ولی وقتی ما آنرا به کار میبریم کلمه را به طنز میگوییم. آزادی در آن حرفه ‌ها فقط در آن حد موجود است که شاگرد حرفه را خود را انتخاب میکند. این یک ظاهر آزادی پدید میآورد ، هرچند در بیشتر موارد انتخاب را کمتر خود شاگرد انجام میدهد و بیشتر کار خانواده‌ی اوست . و چه بسا پدران که حاضرند زبان خود را گاز بگیرند تا بگذارند پسرشان آزادانه انتخاب کند . ولی این شاید بدزبانی باشد. از این ایراد بگذریم. حالا میگوییم آزادی وجود دارد ، اما محدود است به یک عمل بیتای انتخاب حرفه . بعد از آن همه ‌ی آزادی تمام شده است. 

دکتر یا مهندس یا وکیل وقتی درس خود را در دانشگاه آغاز میکند مجبور است به مجموعه دروس خشک و سختی گردن بگذارد که به یک رشته امتحانات ختم میشود . اگر این امتحانات را بگذراند ، جواز خود را میگیرد و میتواند از آن پس حرفه‌ی خود را در آزادی ظاهر دنبال کند. ولی با انجام دادن این کار برده‌ی نیروهای پست میشود . به توفیق ، به پول، به بلندپروازی، جوع شهرت، بدین که مردم او را میخواهند یا نمیخواهند متکی میشود. باید به انتخاب گردن بگذارد ، باید پول درآورد، باید در رقابتِ بی‌رحمانه‌ی طبقات ، خانواده ها ، احزاب سیاسی ، روزنامه ها شرکت کند. در ازاء آزاد است کامیاب و متنعم شود، مورد نفرت ناکام ماندگان شود ، یا برعکس. 

برای شاگرد برگزیده و بعدا عضو سلسله،همه چیز وارونه ست . هیچ حرفه ای را «انتخاب» نمیکند. گمان نمیبرد که در مورد استعدادهایش بهتر از معلمانش قضاوت میکند.مقام و شغلی را که در درون سلسله مراتب افراد مافوق او برای او انتخاب میکنند میپذیرد_یعنی اگر مساله برعکس نشود و کیفیات تیزهوشی و خطاهای شاگرد معلمان را وادار نکند او را به جای دیگر بفرستند_ در میان این عدم آزادی ظاهر ، هر شاگرد برگزیده از حداکثر آزادی متصور بعد از دوره مقدماتی بهره‌مند خواهد شد . آنجا که فرد در حرفه‌های«آزاد» باید به دوره ی باریک و خشک دروس با امتحانات خشک گردن بگذارد تا برای مشغله‌ی آینده خود تعلیم ببیند ، شاگرد برگزیده ، همینکه مستقلا به درس خواندن پرداخت ، آنقدر از آزادی بهر‌ه‌مند میشود که بسیاری هستند که همهء عمر مطالعات بسیار و غالبا تقریبا ابلهانه را انتخاب میکنند و ممکن است مادام که رفتار ایشان تباهی نگیرد بدین کار ادامه دهند . معلم طبیعی به عنوان معلم استخدام میشود ، مربی طبیعی به عنوان مربی، مترجم طبیعی به عنوان مترجم. هر یک گویی به میل خود ، راه خود را به سوی محلی که میتواند خدمت کند و با خدمت کردن آزاد باشد میابد. وانگهی باقی عمر خود نیز از آن «آزادی » مشغله که یعنی بردگی وحشتناک نجات یافته است . از تقلا برای پول ، شهرت ، مقام چیزی نمیداند . هیچ احزابی و هیچ دهگانگی ای میان فرد و اداره ، میان آنچه خصوصی ست و آنچه عمومی تشخیص نمیدهد ، هیچگونه اشکالی بر کامیابی ندارد . حالا میبینی پسرم وقتی ما درباره حرفه آزاد چیزی میگوییم ، لفظ «آزاد» تا حدی معنی طنز میدهد.

-بازی مهره‌ی شیشه ای ، هرمان هسه، ترجمه پرویز داریوش

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مرداد ۰۱ ، ۲۰:۴۶
تنبور

نمیدونم چطوری حال خودمو خوب کنم . نمیدونم چطوری این احساس بدبختی ای که دارم و کمش کنم . یادم نیست دفعه قبل چطوری حالم خوب میشد . یادم نمیاد چرا .

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۲۲:۱۰
تنبور

دلم میخواهد بروم . دوست دارم این خزعبلات را ول بکنم و بروم مردم مختلف را ببینم.استاد فرزاد میگفت خوبی این شغل این است که تنوع دارید توی روزتان . برای کسی که یکنواخت بودن داغونش میکند این یک ویژگی امیددهنده س :/ دوست داشتم بگویم برای کسایی که جایی را ندارند بروند یک شغل به من نشان بده. یک چیزی که آدم را ببلعد :/ یک چیزی که آنجا یادت برود هیچ جا را نداری که بروی.

+Who am I?_Pulse

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ تیر ۰۱ ، ۰۹:۰۵
تنبور

پوستم انگار به خرگوش حساسیت دارد . به جیش خرگوش شاید . پوست پوست شده کف دستم ، چروک هم شده :/پوست تازه اش را برنمیتابم اصلا:/

ب.ن: لازم است بگویم این پست یکجور غر شدید است و من خودم با خواندن همچین پست هایی حال نمیکنم ولی با نوشتنشان چرا :/

دانشگاه جای خیلی گوهی است . هیچ چیز باحالی درونش نیست.هیچ درسی ندارد که آدم فکر کند میتواند مرهم بگذارد روی زخمش با آن. سر آدم را گرم نمیکند . حالا درس را که بیخیال بشوم . تحمل آدمهایش را ندارم.از امروز ساعت یازده که یاسینِ نمیدونم چی چی یک میلیون جزوه آورده بود پرینت بگیرد و مسئول احمق انتشارات اینقدر توانایی تصمیم گیری نداشت که به این دراز بیریخت اعتماد به سقفِ بچه پر روی از دماغ فیل افتاده ی گاو بگوید گمشو مرتیکه :/ و آدمهایی که یک ساعت دقیقا شاید بیشتر علاف این مرتیکه بودن درحالی که دقیقا یک برگ پرینت کارت ورود به جلسه میخواستند و همه یک مشت اهمال کارِ وقت تلف کن بودند که دقیقا نیم ساعت قبل امتحانشان میخواستند کارتشان را پرینت بگیرند  ، هنوز عصبانیم و احساس میکنم حالم دارد بهم میخورد. علاوه بر لاس زدنهای تهوع انگیزش با آن دختره حرصم را بیشتر درمیآورد . و بعد هم که استاد عزیزم ماشینش گویا خراب شده بود و مرا کاشته بود و نیامد و من امروز در هدر رفته ترین حالت ممکن ، بی‌پول و تنها با احساس گند بدبختی رها بودم . و صف گند دانشکده ی بهداشت کوفتی را بیخیال شدم و سوار اتوبوسی شدم که مردم اینقدر شعور ندارند که در یک وسیله ی نقلیه ی عمومی قهقه نزنند و از هندزفری استفاده کنند و با تلفنشان صحبت نکنند و آن پرده های بی مصرف سرویس های دانشگاه و صندلی های زوار در رفته اش. و خواهر عزیزم که هفت بار بهش زنگ زدم در ۴۵ دقیقه و برنمیداشت و وقتی بهش گفتم کدوم قبرستونی بودی که یه جواب تماس نمیدی ده بار زنگ زدم گفت نه تو فقط هفت بار زنگ زدی :/// 

و وقتی ساعت دو خسته و تشنه و اعصاب ندار بودم و همه ی اشتیاقم به زندگی در اثر تابش شدید آفتاب روزهای درازِ سوزان تابستان بخار شده بود و فقط نفرت و خشم  از عالم و آدم ته کاسه ی سرم ته نشین شده بود، تصمیم گرفتم با خط واحد بروم آن سر شهر بستنی ماشینی بخورم :/ و بستنی ژله ای من اصلا ژله نداشت و نمیدانم چرا آدم ها نمیتوانند بفهمند اینجا که در اتوبوس و تاکسی و هر کوفت دیگری که عمومی است و تو نمیدانی بغل دستی ات در چه وضعیتی است باید ساکت باشی و از هرگونه رفتار رو مخ اجتناب کنی :/ 

و یادم رفت که بگویم من از این معاون آموزشیمان چقدر بدم میآید، چقدر این آدم ادعایش باسن همه را دریده و چقدر در حرفهایش گفته که شما دانشجوها یکسری بچه ننه ی تنبلید که من وقتم را تلف شما میکنم و لیاقت ندارید آخرش هم . و من موافقم با او.و فکر میکنم اینکه بیشعوری مثل او استاد شده به دلیل این است که دانشجوهای این ناحیه یک میلیون برابر بیشعور ترند. 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۵ تیر ۰۱ ، ۱۶:۳۰
تنبور

امشب احساس پریشانی میکنم ،خیلی. شاید دلم برای پدر و مادرم تنگ شده،شاید دلم برای لحظه هایی که احساس صمیمی بودن میکردم. شاید کلاسهای مجازی و زندگی مجازی زیادی زیر پوستم اثر کرده و دیدن آدمهای خیابان و غریبه هایی که کنارشان ورزش میکنم و اکرم که امروز بهم چشمک زد  و سلام خداحافظی با راننده های خط واحد نمیتواند انقدرها غلظت واقعی زندگی کردن را بالا ببرد. من خیلی دورم از همه .چند روز پیش وقتی رفته بودم غذا از خاله‌ام بگیرم و همه‌ی تلاشها برای پیچاندنش بی‌فایده بود توی کوچه‌شان زیر تیر چراغ برق یک گربه‌ی حامله برایم لش کرد و من تا آنموقع در زندگی‌ام گربه ی حامله ندیده بودم. چقدر موجود ملوسی بود و من چقدر حس کردن استخوان هایش را زیر دستم دوست داشتم. وقتی که به شکمش دست میزدم دمش را تکان میداد و غر میزد.خیلی گوگولی بود. احتمالا الان بچه هایش به دنیا آمده و من همه‌اش شبها یاد این میفتم که بروم توی کوچه‌شان و دنبال گربه حامله بگردم.صدای نوزاد همسایه مرا یاد گربه‌ی حامله انداخت میدانید/: 

از اکرم هم خیلی خوشم می‌آِید . مرامش را خیلی دوست دارم. یکجورهایی خیلی خودش است. عصبانیتش را میفهمی، اینکه کلافه شده را میفهمی سعی نمیکند دروغ تحویلت دهد، یکجورهایی هم مردم به نقطه‌چینش است و خیلی هم قانع. بعضی وقتها دوست دارم بغلش کنم. 

یکجورهایی همه چیز خیلی زود تمام میشود. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۴ اسفند ۰۰ ، ۲۲:۵۹
تنبور

سدهرتها با خستگی گفت:(شاید من هم مثل تو باشم ، تو نیز نمیتوانی کسی را دوست داشته باشی وگرنه چگونه میتوانستی عشق را چون هنری مورد آزمایش قرار دهی؟شاید مردمی چون ما نتوانند دوست داشته باشند . مردم عادی قادر به دوست داشتن اند و این راز زندگی آنهاست.)

+سیذارتا،هرمان هسه

 

نمیدونم جمله ی بالا چی میگه تو سرم هی. هر لحظه عشقُ میبینی و نمیبینی. 

نمیدونم مردم چطوری‌ن . دقیقا چی باعث میشه قادر به دوست داشتن نباشی. شایدم باید بپرسی چی باعث میشه قادر به دوس داشتن باشی.

ب.ن: جدیدا نمیتونم موضوعاتو توی ذهنم طبقه‌بندی کنم . و یادم نمیاد دفعه قبل خودم رو با چی آروم میکردم .

بدیش میدونی چیه؟ اینه که اولیس هیچوقت به خونه برنمیگرده .

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۶ بهمن ۰۰ ، ۱۶:۳۰
تنبور

دوست عزیزم ، خیلی وقت است که نیستی و من حرف زدن با تو را دوست دارم. امروز توی اتوبوس خط واحد یکهو خیلی احساس کردم که خیلی جزء کوچکی هستم. دوست عزیزم خیلی خسته شده ام امروز . دوست عزیزم ، دوست عزیزم، دوست عزیزم ، دوست عزیزم ، دوست عزیزم ، دوست عزیزم ...

نمیتونم بگم چقدر آرزو میکنم جوابی ازت بشنوم . و نمیدونی چقدر منتظرم. دوست عزیزم همیشه میخواستم کسی باشم که تو دوسش داری. دوست دارم بگویم که رویایم را میخواهم.و مردن آرزو خیلی سخت است. و دوست دارم بگویم که نمرده . 

امشب را به خاطر خیلی چیزها گریه کردم. و آناتمای عزیزم ، همیشه با تو از ته دل زار میشه زد. من توی هر آهنگ تو انگار اون حس لحظه های خوبی که داشتم رو فریز کردم. 

 

 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۴ بهمن ۰۰ ، ۰۱:۳۸
تنبور