199_
یک هفته ی کامل پر از خشم و بیزاری بودم . امروز بیشتر از همیشه. میدانید چیست؟این ریاکاری و دورویی مردم حال آدم را بد میکند. اینکه یکهو همه یک دفعه چادری میشوند! اینقدر مردم مرا غافلگیر کرده ام که دچار بدبینی به عالم و آدم شدم. شبیه عصر حجر عین خلافکارها هر روز ما را از گیت رد میکنند به صف میشویم و یکی مثل کرکس آدم را میپاید و به خاطر لباس ما را تحقیر میکند بهمان میگویند که مناسب نیستیم که ایراد داریم . بهمان میگویند که میخواهیم با لباسمان جلب توجه کنیم و کرسی شعر هایی که لایقش نیستیم نثارمان میشود، میایند و روی صورتمان میشاشند و میروند و ما فقط نگاه میکنیم. من از این همه توهین خسته ام. اینجا همه اش به آدم توهین میشود. همه به خودشان اجازه میدهند به اقتضای موقعیتشان برای آدم قلدری کنند بدون آینکه به این فکر کنند که آیا واقعا موقعیتشان هیچ ارزشی دارد یا فقط یک موضوع احمقانه است یا اینکه فقط یک استاد بی خاصیت در یک همچون دانشگاه شت و گوهی هستند . نمیدانم چرا مجبورم بین این همه دلقک باشم.
آنقدر بی علاقه و زده ام که حتی نمیخواهم توصیف کنم که امروز چطوری گذشت. که هر روز چگونه میگذرد.
برای هر کاری که میکنم و هر چیزی که دوست دارم باید توضیح بدهم به آدمهایی که نمیشناسمشان. که نمیدانم از کدام جهنمی آمده اند. چرا اینها وجود دارند؟ دلیل رسیدن به این نقطه چیست؟ جوابی ندارم. من نمیدانم . من فقط جهان کوچک خودم را میخواهم . نمیخواهم لخت بگردم در انظار عمومی نمیخواهم دم به دقیقه عشقم را به رخ بکشم نمیخواهم مواد بزنم به کسی صدمه بزنم یا هر چیز دیگری. من فقط زندگی کوچک خودم را میخواهم. اینکه هر روز یک احمق غریبه ی مریض جنسی با چشمان هرزه اش مرا برنداز نکند و مانتوی مرا سانت نزند. که نخواهم هر روز از جنسیتم متنفر باشم.
اینجا ایرانه. دم به دقیقه کاری میکنن که روز به روز بیشتر ازشون متنفر بشی.