چهل درجه
جدیداً شبها خوابم نمیبرد. سه، چهار صیح میخوابم و بینش بیدار میشوم. حتی حالا که بعد از ده, دوازده سال (شاید حتی بیشتر ،حوصلهی حساب کردن ندارم) این همه مسافت آمدهم .وقتی بچه بودم حسم چیز دیگری بود اما.
اینجا آدمهایش را دوست داشتم و به این فکر کردم که چقدر اگر پدرش آدم بهتری بود همه چیز فرق میکرد. چقدر تشنهی همچین آدمی بود.
نمیدانم چه چیزی مردم اینجا را در این آتشباران سوزان اینجا نگه میدارد و چه چیزی آنقدر اینها را مهربان و خشن بار آورده!
آب شیر داغ است! اینجا نمیشود صیحها شوک آب سرد زدن به صورتت را تجربه کرد. آب داغ میزنی به پوست صورتت و احساس تازگی میکنی!! واقعا عجیب است!
بعد از ده سال پایش را در این جاده گذاشت .و او را تبدیل به داستان دراماتیک زندهی متحرکی کرده.
همهاش به خودم فحش میدهم که چرا از آنش روشن کردن توی دمای چهل درجه فیلم نگرفتم . بوی زغال درخت کنار را هم کاش میشد در دیجیتال خواباند:|
میخواستم چنتا از گلهای گیاه دَک را برای یاآوری و سند مرور خاطرات لای دفترم خشک کنم ولی گلها را هم برنداشتم نمیدانم چرا!