۲۰۰_
داشتم یک چیزی میخواندم که خوشم آمده بود. سرم را گرم کرده بود یادم نمیآید ولی چی! فقط میدانم که متنی بود تصویری نبود. یکچیزی بود که باید با ذهن خودم درستش میکردم طبق دستورالعملش. و من داشت خوشم میآمد از ذره ذره فهمیدنش . یادم نیست چرا. یادم است که رفتم تلگرام و آخرین حرفهای غزل را خواندم. این غزل را من اصلا نمیشناسم؛ غزل ولی خوب نوشته بود . وقتی تموم شد دیگر نفهمیدم کحا بودم و چه شد که رسیده بودم به آنجا.شاید یکی از داستان های کوتاه نجدی بود که با پایانهایشان آدم را تروماتایز میکنند.یکجورهایی به آدم شوک میدهد و پوست روح آدم به خاطر حرکت نخهای نامرئی اکلیلی(:/) قلقلکش میآید. بگذریم! اصلا نمیدانم چرا اینها را یادداشت کردم. احتمالأ مغزم فیوز پرانده باشد.
امروز رقیه در کلاس غش کرد. در واقع غش نکرد بلکه یکهو زد زیر گریه. یک چیزی شبیه پنیک یا همچین چیزی. نمیتوانست بایستد، میلرزید و یخ کرده بود و گریه میکرد، استاد اما گفت که یکجورهایی فینت کرده و من به این فکر کردم که استاد ازینکه از خاطرات حرفهای تخمیاش (واقعاً کلمات دیگر در رسایی این کلمه نیستند در این مورد:/) صحبت کرده حس بدی دارد یا نه? یا اینکه اینطور مرور خاطرات واقعاً به آموزش و انتقال تجربیات کمک کرده یا همهی اینها چرت و پرت است و جهان همین است و ما خیلی سوسول و مامانی هستیم.
داشتم میگفتم که درست بغل دست من نشسته بود ولی چون خیلی به من نزدیک بود ندیدمش . حتی متوجه نشدم که زده است زیر گریه یا اینکه خودش را توی مقنعهاش گلوله کرده . اصلا حس نکردم دارد رنج میکشد:/ من ولی میتوانستم بغل دستی رقیه را ببینم که یک صندلی با من فاصله داشت. بغل دستی رقیه به من گفت که آب دارم یا نه? ولی من همیشه به جای آب چایی همراهم میآورم:/
بعد یکهو نمیدانم دقیقاً چه شد اما رقیه سرش را گذاشته بود روی شانه ی من و گریه میکرد و استاد هم نمیدید و من واقعاً رفتارم عادی بود:/ یعنی انگار رقیه برای اینکه خوابش گرفته اینکار را کرده یا هر چه:/ واقعاً ایدهای نداشتم که چرا و چطور
وقتی بعدا توی چادرش دراز کشید و توی گودی فرورفتهی چشمش دریاچهی اشک درست شد، من به این فکر میکردم که چه خوب میشد انگشتم را بزنم توی اشکها و صدایش را گوش کنم:// همینقد ضایع ولی واقعی!
بعد سعی کردم به خاطر بیاورم که مردم چطور رفتار میکنند . به تمام دستورالعملهای والد درون و بیرون و همه ی چیزهای ضبط شدهام رجوع کردم و یک نمایش زورکی را بازی کردم. خودم را دیدم که رفتهام نشستهام توی سالن آن ساختمان بد قوارهی ناتمام و شانه ماساژ میدهم:/
اصلا هم نمیدانم چرا باید اینها را مینوشتم