تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

بعضی وقتا میشه که نمیتونی یچیزو درک کنی اونوقتا فقط چشمات هستن که میتونن برای دیگران شاهدی باشن که اونارو مطمئن کنه دارن با یه موجود زنده و تاحتی دارای شعور(!)حرف میزنن نه با یه تیکه سنگ . اینجور مواقع ممکنه چیزی که به ذهنشون برسه کلوخ چشم دار باشه! 

چند روز پیش  داشتم یه اپیزود از سریال Louie رو میدیدم ، و یه بخشی ازش بود که لویی که شغلش کمدین بودنه رفته بود رو استیج و  مردم اون پایین نشسته بودن و منتظر بودن بخندن.لویی داشت میگفت: که من داشتم فک میکردم که اگه تو فک میکنی زندگیت به اندازه کافی خوبه،باید خفه خون بگیری وغر نزنی. و میگفت که من دوتا بچه دارم و بعضی وقتا که درموردش فک میکنم به خودم میگم من دوتا دختر کوچولوی سفید پوست تو خونه‌م دارم _ خنده حضار _ و این واقعیته و از نظر تئوری اونا بهترینن _خنده حضار_  فقط برای اینکه who they are and where they are/:_ خنده حضار_  و وقتی شکایت میکنن و غر میزنن ،یجورایی روانی میشم!_ خنده حضار_ برای اینکه من میدونم دنیای اطرافشون چه شکلیه و اونا نمیدونن. من به دخترم دارو دادم به خاطر اینکه تب داشت . منم بهش تاینول دادم. و با طعم آدامس بادکنکی بود - خنده حضار - به خاطر اینکه بتونه بخورتش .-خنده حضار-این دیگه چه جور جامعه کوفتی ایه که ما داریم ؟:/-خنده بیشتر حضار-... اوو، چیکار کنیم تا این بچه‌ها این دارو های معجزه ‌اورو بخورن ؟/:- خنده حضار- بهتره بهش آبنبات اضافه کنیم//:- خنده بیشتر حضار- من بهش داروی آدامس بادکنی ای دادم و اون میگه ایووو//: میخواستم بگم فاک یو و ایوو.- خنده زیاد حضار به همراه دست زدن -شوخیت گرفته ؟/: - خنده و دست زدن حضار -این دارو عه !بیشتر بچه های دنیا دارو ندارن.ندارن دیگه.وقتی مریض میشن ، فقط رو یه تخته سنگ میفتن و درحالی که یه خرس داره صورتشونو میخوره میمیرن/:بیشتر دنیا اینجوری میگذره/: - خنده ی شدیدو طولانی حضار /: -  نه داره عطسه میکنه زنگو بزنید و بندازینش بیرون /:  - خنده و تشویق حضار - تو یه بچه سفیدپوستی و داری قرص با طعم آدامس بادکنکی میخوری/: تو داری لباسایی میپوشی که به وسیله بچه هایی هم سن سال تو  به طور حرفه ای درست شدن!/: - تشویق و خنده حضار - ... اوو ساری /: آمریکاییا فقط چیزایی رو میخرن که از درد و رنج حاصل میشن - خنده و تشویق حضار- 

من همه چیِ این خنده‌ها رو فهمیدم به جز اون تیکه‌ی خرسشو /: وقتی به اونجا رسید خنده رو صورتم خشک شد یهو . دیگه ادامه شو نتونستم بخندم. من ساکت شدم و گفتم چه حقیقت کثافتی. و نمیتونم بفهمم چطوری این جمله خنده دار بود و باعث شد نقطه اوج خنده های مردم دقیقا اونجا باشه.

۶ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱ دی ۰۰ ، ۱۴:۳۴
تنبور

دیروز داشتم یک سگ را زیر میگرفتم و امروز دوس دارم بروم زیر تختی ،پشت دری گوشه ای چیزی پنهان شوم و همان‌جا بمیرم و هیچ کس هیچوقت جنازه ای پیدا نکند . گفتم جنازه، چقد جنازه شدن وحشتناک است چون نمی‌توانی خودت را جمع کنی:/ و باید یک نفر بیاید و تو را که حالا مطلقا یک آشغال تلقی می‌شوی بردارد و خاک کند تا دیر نشود . و اگر دیر شود بوی گندت عالم را عاجز میکند‌. یکبار آرزو_ که من از دار دنیا همین یک آرزو را دارم:/ _ میگفت که کاش آدم نامرئی میشد . یعنی یکهو اراده میکرد و پوف، محو میشد و دود میشد و ابر میشد و میرفت هوا. و من به این فکر کردم که چه خنده دارِ ترسناکی میشد . مضحک بودن زندگی اینطوری چقدر شَتَلَپ تر میخورد توی صورت آدم. احتمالا همان لحظه که میمونه عقل انسانی پیدا میکرد خودش را دود میکرد و با پیدایش اولین انسان به پیدایش آخرین می‌رسیدیم:/ و چقد این پست کس بود و من چه حراف بیکار علافی ام. 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ آذر ۰۰ ، ۱۳:۵۶
تنبور

...چه در حال حاضر ، چه در آن زمان تصدیق و پیروی آشکار از مذهب ارتودوکس بیشتر در کسانی مشاهده میشد که کندذهن و خشن بودند و در عین حال خود را خیلی مهم و با منزلت میپنداشتند . ولی عقل و فراست ،شرافت و درستی ، مهر و محبت و مراعات موازین اخلاقی ، بیشتر از سوی کسانی دیده میشد که به بی‌خدایی خود اذعان دارند.  

...چه در حال حاضر و چه در گذشته دینی که از روی اعتماد پذیرفته شده است و با اعمال فشار نگهداری میشود ، تحت تاثیر دانستنی ها و تجربیات حاصل از زندگی آدمی غالبا با این خیال توام است که دینی که از دوران کودکی به او تفهیم شده در ضمیر او سالم و بدون هرگونه نقصی باقی مانده ،حال آنکه از مدت ها پیش دیگر حتی اثری از آثار آن نیست . 

-اعتراف، تولستوی 

 

چند روز پیش که داشتم از دانشگاه برمیگشتم و طبق معمول دانشگاه‌ها در آن سرِ پرت‌و پلای شهرند و من داشتم پیاده ، پیاده‌رو خاکی را گز میکردم ، یکی از هزاران ماشینی که رد میشد ایستاد و بوق زد و برگشتم و نگاهش کردم و تسبیحش را بالا آورد و گفت مسیرش مستقیم است و میتواند تا یک جایی مرا برساند . میخواستم بگویم آن تسبیح ترسناک است و بهتر است اگر آن را به عنوان نماد اعتماد بالا آورده دیگر اینکار را نکند /: ولی خب آدم فقط میگوید مرسی! :/

۲ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۲ آذر ۰۰ ، ۱۵:۰۰
تنبور

من نمیتوانم تو را از ذهنم بیرون کنم . نمیتوانم به چیزهایی که نیستم فکر نکنم و تو باعث می‌شوی آدم همه اش آرزو های مختلف را با خودش مرور کند . در واقع رویاهای مختلف را. هر بار که به مسیری که همیشه میخواستمش ولی برای داشتنش کافی نبودم فکر میکنم ، چاقویی در قلبم فرو میرود. چیزی باعث میشود که نتوانم سر پا بایستم و باید یک گوشه به ماهیچه‌های ضعیفم استراحت بدهم. وقتش است برای دردهای فیزیکی ام فکر درست و حسابی ای کنم ولی میدانم که اینکار را نمیکنم پس فقط حرفش را میزنم برا تو ، دوست عزیزم. تویی که هیچ شبیه واقعیتت نیستی. دلم برایت تنگ شده ؟ یکم . فقط یکم. آنقدر که هر بار به سه سال زندگی ام فکر میکنم تقریبا باید بزنم زیر گریه. ولی آدم که گریه نمیکند .من همه اش از خودم شاکی ام . من همه اش دوست دارم آدم دیگری باشم . من همه اش پاهایم درد میکند و انگار کتک خورده ام . اگر یک میلیون سال پیش بود حتما در اینجا میگفتم که ایمان دارم شیاطین مرا شکنجه میکنن و هر روز با شلاق فرشته های جهنمی بیدار میشوم و  اینکار یکجور تفریح و خوش گذرانی برای شیطان های جهنمی است . دیگر رسیدیم به هذیان گویی های خیلی هذیانی و همینجا با تو خداحافظی میکنم .به امید دردهای بیشتر .

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۰۰ ، ۱۷:۰۴
تنبور

تو یکجوری هستی . یکجوری که مرا گریه می اندازد. امروز خواب تو را دیدم ، نمیدانم چندمین بدبیاری ام در روز بودی اما می‌دانی که من بیشتر چیز ها را در رویا تجربه میکنم. وقتی بیدار شدم همان حسی را داشتم که وقتی او رفت و هیچوقت ِِدیگر حالم را نپرسید داشتم. اگر می‌توانستم از جسمم جدا میشدم و می آمدم پیش تو . تو خوشبختی عزیز من . تو که بارها با من بودی ولی همیشه آخرش قلبم شکست. هربار که می آمدی بدجوری میرفتی و پشت سرت را هم نگاه نمی‌کردی.طعم تلخ خیانت آخرش همیشه با تو بود. من خیلی دل تنگم‌ . دلم برا دستهای گرمت که سالها برایم همه چیز بود تنگ شده. همیشه دوست دارم برای تو جایگزین همه ی از دست دادن هایت میبودم. 

وقتی به اینجا میرسم ، دوست دارم تیکه تیکه میشدم. همیشه به نفرت می‌رسی. نفرت یک مرض خزنده که آدم را میبلعد. نمی‌توانم با تصویر خودم در آینه کنار بیایم. یک نفر درون من فریاد میزند انگارکه من کسی را کشته ام. 

من آسودگی میخواهم. کمی صلح را میخواهم که با دستهایم بسازم. نمی‌توانم چشمان تو را درمان کنم، ولی به زمان امید دارم .  

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۴ شهریور ۰۰ ، ۰۲:۱۹
تنبور

The mountains..

the mountains are big,but they change over time 

the sky ..

blue sky

something ur eyes cannot see

sun...

one ,only one

water ...comfort

commander Ikari?

flowers...

very similar to each other

very aimless

the sky...

red sky

red cover

the color I hate

water flow

blood 

the smell of blood

a woman who never bleeds 

from the red world that humans come from

man made from red soil.

man made from man and woman .

city...A human creation.

Eva a human creation.

What is a human ? A creation of God?

Is man a human creation?

The things I possess are life and soul.

I am a vessel for a soul .

Entry plug, the throne for a soul.

Who is this? this is me?

Who am I? Who am i ?

What am i ? What am i ?

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۱۲ شهریور ۰۰ ، ۱۲:۴۹
تنبور

دوست دارم بگویم دلم برایت تنگ شده. دوست داشتم چیزی وجود داشت تا در من این حس را به وجود آورد‌. گاهی آدم میخواهد چیزی داشته باشد,حتی اگر آن چیز بد باشد . فقط داشتن چیزی مهم است میدانی. آدم ناامیدی شده ام . بدترین چیز برایم این است که با افکارم تنهایم بگذاری.

میتوانم بگویم چشمانم کور شده و قلبم را سیاهی برداشته. من همیشه همین بوده ام . بالا بروی ، پایین بیایی همینی هستی که میبینی. هیچوقت نمی‌توانی چیزی را تغییر دهی. یکبار در یک فیلم که یادم نیست چه فیلمی بود دختری به تصویر هایی که آدمک درونش تار و محو بود اشاره کرد و گفت ، از این‌ها بیشتر از همه خوشم می آید ، انگار اینگونه س که  دنیای بیرون قدرت بیشتری نسبت به مرد توی تصویر دارد و مشفول بلعیدن و محو کردنش است. 

جدیدا به شدت احساس متفاوت بودن هم میکنم. احساس اینکه چیزی کم دارم . این چیز میتواند بنا به موقعیت چیزهای مختلفی باشد و اینکه من در چیزهای مختلفی احساس کم بودن میکنم باعث شده کلا فکر کنم که آدم کمی هستم. البته انسان ذاتا کم است:/ یکجور احساس جاماندن میکنم میدانی.انگار هیچوقت نمی‌توانی بدوی و چیزی را جبران کنی. جبران... چه واژه ی مضحکی است . 

انگار برای همیشه گم شده ام . 

ب.ن: به یاد یک شهریور پارسال ، در همین حوالی ساعات اولش .

 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ شهریور ۰۰ ، ۰۰:۲۵
تنبور

مث سگ گیتار الکتریک میخوام  

The Man who sold the world

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۱ خرداد ۰۰ ، ۰۰:۰۰
تنبور

راسش حالا که تو واقعا و حقیقتا رفتی ، نمیدونم چیکار باید بکنم . این چیزی میگم واقعیه. یه حس استرس شدید و بدی دارم . ناراحتم. البته جدیدا به خودم میگم که تو که واقعاً نبودی ، ینی بودی ولی اونی نبود که من باورش کرده بودم . همون قضیه ی خودتو گول زدن و اینا . این خیلی بده که فک کنی در حد کسی نیستی. ینی آرزو کنی در حد اون باشی ، وانمود کنی ، خودتو قایم کنی که بگی آره . ولی خب نیستی دیگه . اخرشم میدونی که نیستی. 

من خیلی آدم بی عرضه ای هستم . تو این سن فقط تو رو تونستم داشته باشم . تو این دنیا من فقط یه نفر رو آشنا داشتم . آدم نباید همه ی فشارو بذاره رو یه نفر . وضع خیلی بدیه:/

تو هم که منو انداختی بیرون :/ البته تو کار درستو کردی :/ ولی خب میشد منو کمتر ناراحت بکنی؟ میشد یکم مراعاتمو بکنی ؟ میشد یکم لطف کنی؟ الان که ازت بپرسن کلی هم میگی که به من لطف کردی :/ 

نمیدونم چه خاکی تو سرم بریزم :/// این سوال اصلی ترین مسیله ی بشره به نظرم:/ کلا آدمیزاد همیشه از خودش پرسیده خب بچه ها الان چه خاکی تو سرم بریزم ؟:/ بعد یه دیقه بعد پرسیده خب حالا چه خاک دیگه ای بریزم؟:///  و همینطور الکی الکی ادامه داده:/ خب که چی ؟:/ 

چه فایده داره خودتو جر بدی وقتی بلد نیستی عشقو ببینی . اصن نمیتونی ببینیش ، کوری . کور مطلق . 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ خرداد ۰۰ ، ۱۷:۵۹
تنبور

امروز خیلی بی تمرکزم ... حس میکنم تنهام 

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۱ ۱۰ خرداد ۰۰ ، ۱۲:۵۹
تنبور