۱۶۴_
هر کاری که میکنم نمیتوانم درست و حسابی توصیف کنم. نمیتوانم چیزی بگویم که شبیه چرت و پرتهای یک دختر راحتطلب و لوس و احساساتی و احمق، کسی که فقط بلد است ابراز ناراحتی و شکایت کند ،نباشد.
از آن ایستگاه خط واحدِ جهنمیِ خیابان بهشتی متنفرم . پشت همهشان یک دختربچه-پسربچه ی کوچکی نشسته که یخ زده . با کلاه و شالگردنی که جلوی بینی اش بسنه و دستهایی که در آستینش قایمشان کرده و یک ترازو گذاشته جلویش.و روی زمینِ یخ زده نشسته. سرما باعث میشود چنتاشان چرتشان بگیرد. سرشب که داشتم از آنجا رد میشدم یکیشان کاملا دراز کشیده بود و پاهایش توی دلش بود . و شب بود و دیدن اینکه یک بچه روی زمینِ یخ زده توی تاریکی پشتِ این کیوسک های خط واحد خوابش برده به اندازه کافی بد بود. بدترینش این بود که باید از کنارش میگذشتی. نمیدانی چه کاری کنی. بعد یک پسری آمد با دوتا دختری که همراهش بود از من سبقت گرفت و این جهنم را که دیدند احساس کردند نباید راحت از کنارش بگذرند. و واقعا هم نمیشد گذشت. همه مکث میکردند. این منظره در چشم همه ی عابرانی که مجبور نبودند روی زمینِ پیادهرو بخوابند، فرو میرفت و شایستهی توجه بود. و پسره تصمیم جوانمردانهای گرفت و در حالی که صدای آخی، الهی، طفلی دوتا دختره پس زمینه ی صحنه بود پولهایش را درآورد و بچه از پوزیشن خوابیدن به نشستن تغیر حالت میداد ، پولهارا به سمتش گرفت و به بچه داد و رفت و در جواب سوال دخترها گفت: هشت تومن! و من در آنجا یک گاو بودم . یک احمق واقعی بودم. نمیدانم چرا صدایش نکردم و نگفتم هی آقا، لطفا برای اینکه این قضیه راحتتر شود به همه یک لطفی کن و آن پای کوفتیت را روی ترازو بگذار و آن بچه را حداقل در وسط این زمستان ، در وسط این سرما اینگونه نشکن . و من نمیدانم چرا لالمونی گرفتم.
شما بهتر است رفتار خود رو شماتت کنید نه کار خوب دیگران رو (اون هم در همین حد عقلش میرسیده)