تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ
يكشنبه, ۵ تیر ۱۴۰۱، ۰۴:۳۰ ب.ظ

روزهای جاخالی :/

پوستم انگار به خرگوش حساسیت دارد . به جیش خرگوش شاید . پوست پوست شده کف دستم ، چروک هم شده :/پوست تازه اش را برنمیتابم اصلا:/

ب.ن: لازم است بگویم این پست یکجور غر شدید است و من خودم با خواندن همچین پست هایی حال نمیکنم ولی با نوشتنشان چرا :/

دانشگاه جای خیلی گوهی است . هیچ چیز باحالی درونش نیست.هیچ درسی ندارد که آدم فکر کند میتواند مرهم بگذارد روی زخمش با آن. سر آدم را گرم نمیکند . حالا درس را که بیخیال بشوم . تحمل آدمهایش را ندارم.از امروز ساعت یازده که یاسینِ نمیدونم چی چی یک میلیون جزوه آورده بود پرینت بگیرد و مسئول احمق انتشارات اینقدر توانایی تصمیم گیری نداشت که به این دراز بیریخت اعتماد به سقفِ بچه پر روی از دماغ فیل افتاده ی گاو بگوید گمشو مرتیکه :/ و آدمهایی که یک ساعت دقیقا شاید بیشتر علاف این مرتیکه بودن درحالی که دقیقا یک برگ پرینت کارت ورود به جلسه میخواستند و همه یک مشت اهمال کارِ وقت تلف کن بودند که دقیقا نیم ساعت قبل امتحانشان میخواستند کارتشان را پرینت بگیرند  ، هنوز عصبانیم و احساس میکنم حالم دارد بهم میخورد. علاوه بر لاس زدنهای تهوع انگیزش با آن دختره حرصم را بیشتر درمیآورد . و بعد هم که استاد عزیزم ماشینش گویا خراب شده بود و مرا کاشته بود و نیامد و من امروز در هدر رفته ترین حالت ممکن ، بی‌پول و تنها با احساس گند بدبختی رها بودم . و صف گند دانشکده ی بهداشت کوفتی را بیخیال شدم و سوار اتوبوسی شدم که مردم اینقدر شعور ندارند که در یک وسیله ی نقلیه ی عمومی قهقه نزنند و از هندزفری استفاده کنند و با تلفنشان صحبت نکنند و آن پرده های بی مصرف سرویس های دانشگاه و صندلی های زوار در رفته اش. و خواهر عزیزم که هفت بار بهش زنگ زدم در ۴۵ دقیقه و برنمیداشت و وقتی بهش گفتم کدوم قبرستونی بودی که یه جواب تماس نمیدی ده بار زنگ زدم گفت نه تو فقط هفت بار زنگ زدی :/// 

و وقتی ساعت دو خسته و تشنه و اعصاب ندار بودم و همه ی اشتیاقم به زندگی در اثر تابش شدید آفتاب روزهای درازِ سوزان تابستان بخار شده بود و فقط نفرت و خشم  از عالم و آدم ته کاسه ی سرم ته نشین شده بود، تصمیم گرفتم با خط واحد بروم آن سر شهر بستنی ماشینی بخورم :/ و بستنی ژله ای من اصلا ژله نداشت و نمیدانم چرا آدم ها نمیتوانند بفهمند اینجا که در اتوبوس و تاکسی و هر کوفت دیگری که عمومی است و تو نمیدانی بغل دستی ات در چه وضعیتی است باید ساکت باشی و از هرگونه رفتار رو مخ اجتناب کنی :/ 

و یادم رفت که بگویم من از این معاون آموزشیمان چقدر بدم میآید، چقدر این آدم ادعایش باسن همه را دریده و چقدر در حرفهایش گفته که شما دانشجوها یکسری بچه ننه ی تنبلید که من وقتم را تلف شما میکنم و لیاقت ندارید آخرش هم . و من موافقم با او.و فکر میکنم اینکه بیشعوری مثل او استاد شده به دلیل این است که دانشجوهای این ناحیه یک میلیون برابر بیشعور ترند. 

موافقین ۲ مخالفین ۰ ۰۱/۰۴/۰۵
تنبور

نظرات  (۰)

هیچ نظری هنوز ثبت نشده است

ارسال نظر

ارسال نظر آزاد است، اما اگر قبلا در بیان ثبت نام کرده اید می توانید ابتدا وارد شوید.
شما میتوانید از این تگهای html استفاده کنید:
<b> یا <strong>، <em> یا <i>، <u>، <strike> یا <s>، <sup>، <sub>، <blockquote>، <code>، <pre>، <hr>، <br>، <p>، <a href="" title="">، <span style="">، <div align="">
تجدید کد امنیتی