امروز بهترم از گذشته. البته از بعضی جنبه های زندگیم. یادمه که خیلی وقت پیش وقتی دیگه با پدر مادرم نبودم اومدم اینجا و نوشتم : " من ، ابتدای جادهی مه گرفته." الان که شاید چهار پنج سال ازون روز میگذره من هنوز توی این جادهی مه گرفتهم . دیگه روزایی که نمیدونستم چطوری حالم رو بهتر کنم تموم شده . حداقل میدونم دورههای پایین بودم فقط احتیاج به زمان برای تموم شدن دارن. برای بهتر شدن فقط باید صبر و تمرکز کرد.
بعضی چیزها هیچ راه فراری ندارن .
خیلی یادداشتا مینویسم، البته فقط توی ذهنم. تصور نوشتن افکارم باعث شده نیاز به واقعا نوشتنشون کم بشه و بیخیالش بشم. توی کوچه که داشتم راه میرفتم ... گاهی یه چیزایی توی ذهن آدم میاد که با تمام وجود نمیخوای یادش بیفتی . دوس داری از خواب بیدار شی و همه چی پشت سرت باشه دیگه هیچوقت سراغت نیاد . ولی به قول اریش کستنر خاطرات آدم انگاری خوابن، و وقتایی که فکرشو نمیکنی بیدار میشن و خیلی راحت پرت میشی جایی که ازش فراریای. مثلا توی هفتاد سالگی روی زمین سرد بشینی و خاطره یه روز از پسربچه بودنت یادت بیاد! بی هیچ معنیای .
من در حال نزدیک شدن به روزسپاری آرمانیمم البته جور دیگهای . و هر چی بهش نزدیک تر میشم . میبینم که چقدر دوست نداشتنیه . زندگی منو سقفای انگشت شماری میسازن. خونه، دانشگا، اتاق عمل. همین سه تا. یه سری مشکلات دارم با خودم .اگه قرار بود اتاق عملو من بسازم براش یه سیستم صوتی عالی طراحی میکردم . یه استریوی خفن . با پلی لیست پیشنهادی بیکلام خودم . متاسفانه حس میکنم خیلی هنر یا ارزشمندی برای تولید احساس یا نمیدونم معنی یا هر چی که اسمش هست خیلی گمشده در هر چیزی. مثلا دیگه خیابونا زیبا نیستن یا مردم به اینکه زندان دیوار به دیوار دانشگاه ساخته شده باشه اهمیتی نمیدن !