امروز وقتی داشتم از کلینیک میرفتم بیرون ، توی سراشیبی پلهها بهروز و دیدم . یه لحظه چشم توو چش شد بعدش من سعی کردم گم و گور شم ولی بهم خیره شد و اون چهره سایکوییش بروز پیدا کرد:/ دیگه گفتم سلام آیِ دکتر! گفت اینجا اومدی چیکار منم گفتم اینجا کار میکنم اومدم اینجا . یچیزای دیگهم گفت که حس میکنم نقل قول زیادی میشه.
رئیس بدی بود چون. مجبور نبودم پیش تو بمونم و اعصاب و روانمو زیر پاهای هفتاد سالهی تو بذارم که آسفالتش کنی.
دلم برای بهروز و اون اتاق عمل جهنمیش تنگ شده حتی. از دیدنش خوشال شدم. با اینکه سرم بره برنمیگردم اونجا ولی پرسنلشو با همه عجایبشون دوست دارم. حتی خود بهروز و سعی کردم دوس داشته باشم. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. با اینکه خیلی اذیتم کرد. و خیلی وقتا ازش متنفر میشدم.