خیلی سگم . از آرزوهام اینه بتونم توو خونه سیگار بکشم. چی نمیذاره? نمیدونم. باید برم. دوس دارم هر چی آشنا هس توو چنلو پاک کنم و به حای اینجا اونجا بشینم به اراجیف گفتن .یه قسمتی از سریال دکتر هوس بود که هوس به دوس دخترش گفت امشب با ویلسونم به ویلسون گفت با دوس دخترمم به تیمشم گفت با فلانیم به همه گفت امشب با یکیم ولی تنها نشست توو خونش و تلویزیون نگا کرد.

نمیدونم چی میخوام.‌ جایی برا رفتن ندارم جایی برا موندنم ندارم . اگه خواهرم نبود من این چراغو حتی روشن نمیکردم . به نظرم باید اینقد سخت نمیگرفتم اگه اینکارو نمیکردم الان احتمالأ داشتم نزدیک کوهای اطراف گل می‌کشیدم xDD

واقعاً نمیدونم دلیل اینکه سر به زنگاه عنم میگیره رو نمیفمم معلوم نیست اصن چی میخوام .

دوس دارم یه هفته دانشگا نرم قشنگ .ولی میدونم من توو خونه م بمونم حالم بهتر نمیشه. باید یه هفته همه تنهام بذارن. دوس دارم دیگه این لامپو شبا روشن نکنم . یه هفته از تخت نیام بیرون کسی نبینه منو. دوس دارم برم یجایی که کسی منو نه یادش بیاد نه بشناسه نه کاری باهام داشته باشه :/ 

 

ب.ن: جدیدا فهمیدم از همونیم که بودم افتادم . یجوری با خاک یکسانم که حتی حس اینو ندارم که زانومو برا بلند شدن خم کنم . 

من دل چت کردن و توو چت شنیدن درد و دل مامانو ندارم. 

اصلا یادم نیست چی میخواستم بگم. ولی اشکم رو در آورده بود.‌ یچیزاییش یادم میاد، اینکه داشتم میگفتم انگار خودمو نمی‌شناسم یا اینکه یه حسی دارم که کسی که توی آینه میبینم و یسری مشخصات داره که میشناسمش من نیستم یه آدمیه که من نمیخوامش یا اینکه واسم دوس داشتنی نیست یکیه که هیچی ندارم بهش بگم هیچ حرف مشترکی هم باهاش ندارم و دوس دارم تنهاش بذارم و برم مثل یه آشنا که فقط میدونی وجود داره و اسم و فامیلش رو میدونی . این آشنا هر از گاهی یه کارایی میکنه که بیشتر از چشمت میفته و این خبرا رو هم از اینور اونور میشنوی یا اینکه مستقیماً شاهدشی . 

این حسیه که به خودم پیدا کردم و واقعاً فاجعه‌س 

 

بیشتر از هر وقت دیگه ای میخوام تنها باشم، بیرون رفتن با بقیه حالمو بد میکنه حوصله حرف زدن بقیه رو ندارم دوس دارم نهایتا کنار دیگران قدم بزنم ولی بازم حالمو میگیره چون از سکوتش کلافه میشم یا هر چی نمیدونم . هر جا که با دیگران رفتم فقط انرژی صرف کردم و خسته شدم. نمیدونم خسته‌ی چی شدم و چرا بهم خوش نمیگذره. تقریباً هر کی ازم تعریف کنه عصبانیم میکنه و هر کی از قربونت برم و عزیزم بیشتر استفاده کنه نشون میده که اصلاً دوستانه نیست افکارش و این مثل اینکه یه قانون نانوشته بین ملته که من تازه بهش پی بردم . 

تقریباً هیچ حرفی با کسی ندارم که بزنم. 

دوست دارم عضو چیزی باشم که منو یادم ببره از چیزی که هستم.نمیدونم اونجا کجاست! 

 

جدیداً با حس دلتنگی نصف شب بیدار میشم. 

این چه مرضیه دیگه!

دارم نصف میشم دوست عزیزم، کاش اینجا بودی. نمیدونم چی‌ام.‌ چی نیست که تو نیستی.

واقعا نفرتم از دانشگاه روز به روز بیشتر میشه. و جالبه این حس رو از مهر پیدا کردم. قبلا برام یه جای امنی بود که حس میکردم توی بی جا و مکانیام و توی ناامیدی بی‌پولی یا هر چیز دیگه ای میتونم برم دانشگاه و فک کنم که یه جای راحت هست هنوز . 

الان نه امنیتی هست نه امیدی .حتی آدمایی که دوس دارم یکی یکی دارن میرن.

یه سگ غمگینم‌ و میخوام زوزه بکشم زیر این نور ماهی که نمیبینم . 

کسایی دوس دارم دیگه نمی‌نویسن . کسایی دوس دارم دیگه پیامی ازشون نمیگیرم. دیگه پیامی بهشون نمیدم. کسایی که دوس دارم رو خبر ندارم ازشون و چه چیزی تخمی تر ازین؟ میخوام برم ازینجا.توی جهان یه جا نمونم. انگار که زیر پام زغال داغه و من برای اینکه درد و حس نکنم بدوم . هذیون میگم.

واقعاً غمگین وناراحتم و میخواهم گریه کنم. بغضم گرفته است چند ساعت است. فاطمه باردار است و من دیگر نمیتوانم او را داشته باشم. حالا میفهمم چقدر دوستش دارم و چقدر مهم بوده برایم‌. اینکه فقط سه ماه دیگر همکلاسی‌ام باهاش و دیگر مرخصی میگیرد و نیست کنارم دیگر تا ابد باعث میشود گریه ام بگیرد. او تنها کسی بود که با من ماند وقتی‌ همه علیه من بودند و من فهمیدم در جهان دوستی وجود دارد. برایش خیلی خوشحالم هر چند که میدانم بارداری خیلی اذیتش میکند اما خانواده داشتن چیزی است که خیلی ارزشمند است به نظرم. فاطمه اما می‌گفت باورش نمی‌شود که حامله است. دلم برایش تنگ میشود خیلی. دستان ظریفش را خیلی دوست دارم نگاه گرم و امیدوارش به آدمها و دنیا بهم آرامش میداد. یکجور نور برایم. امیدوارم شوهرش زیباییش را ببیند و قدرش را بداند چون او یک آدم کمیاب است .چیزی که من آرزویش را دارم . کسی که دوست دارم نزدیکم داشته باشم . دوست ندارم ناراحت باشد هیچوقت. همیشه همه همین قدر دوستش داشته باشند. او یک مادر همه چیز تمام زیبا میشود. دوست دارم یک هدیه ی خوب به بچه اش بدهم برای اینکه با آمدنش همراهی مادرش را از من گرفت :/ اما نمیدانم دختر است یا پسر! نه شوخی کردم من بچه‌اش را هم خیلی دوست دارم . و دلم نمیاید اصلا که عصبانی باشم . از اینکه بیشعور بودم واقعاً بعضی وقتها برایش میخواهم خودم را تیکه تیکه کنم. صحیح و سالم باشد بچه‌اش و خوشبختی بیاورد برایشان . 

من چرا نمیتونم با لپ‌تاپ وارد پنل بیان بشم و میگه رمز عبور اشتباهه:///

بیان قاطی کرده کلا 

من واقعا احتیاج دارم با لپتاپ وارد پنل بشم 

بیان شش سال است که باید یک وبلاگ مرا حذف کند و هنوز گویا 11 بهمن فرا نرسیده !

گوشه چشمم هی میپرد به طور خیلی نامحسوسی طوری که به هرکسی نشان میدهم میخندد و میگوید واا چی میگییی???

و این پریدنش روی مخم میرود و حواسم را پرت میکند. امروز باید برای ش یکسری استوریهای چرت و پرت درست کنم . و من واقعا ایده ای ندارم که چطور! البته اصلا مهم نیست همین که چهارتا عکس و متن بگذاری کنار هم استوری میشود و این چیزهایی که ذهنم میسازد فقط بهانه برای انجام ندادن است چون یکجورهایی خوشم نمیآید از کارش. 

جوری که مادر آدم میتواند حال آدم را بد کند آن هم با یک جمله هیچ قدرتی نمیتواند البته پدر آدم هم همینطور:/

 خیلی حرصم گرفته از همه چیز . این چهار روز فقط داشتم با تنفرِ نسبت به خودم کنار می‌آمدم. بیشتر از همیشه دوست داشتم دشمن خودم باشم. همین الان هم از دستم عصبانی‌ام و فقط چون دیگر نمیتوانم وقت صرف جر و بحث با خودم کنم یکم بیخیال شده ام. 

احتمالا برای پریشانی دست و پا گیرم اینجا هر روز و هر ساعت بخواهم پست بنویسم چون بیشتر از همیشه نیاز به حرف زدن دارم اینجا .