۲۶۸_
کاش میتونستم بیدار بمونم. من از خوابیدن بدم میاد. اون دقایق اول خواب برام سخت و ناخوشاینده. حتی وقتی دارم از بیخوابی هزیون میگمم اون لحظه که نیت میکنم برم بخوابم و سرم و بذارم زمین اذیت کنندهس برام. یجورایی مضطربم میکنه. هر روز باید صب زود بیدار شم ، آمادهشم، غذا بخورم ، لباس بپوشم، توی این سگ سرما که واقعاً صورت آدم رو منجمد میکنه برم بیرون . یا باید اسنپ بگیرم یا باید منتظر اتوبوس وایسم. فردا شالگردن میپوشم و تا زیر چشمام میکشمش بالا.
آقا میدونی دلتنگ چیم? دلتنگ فضاهای وبلاگی قبلاً. اینکه یکی واقعاً یچیزی برا گفتن داشت یا اینکه واقعاً فک میکرد داره. اینکه یه فضایی میساخت واقعاً یه فرمی داشت نوشتههاش . الان هر کیو که دنبال میکردم دیگه نمینویسه. و این انگار مثل اینه که پاتوق آدمو زده باشن خراب کرده باشن. انگار زدن یچیز دوسداشتنی مربوط به خاطرات کودکیشو داغون کرده باشن.
خیلی دیگه خوابم میاد . نمیتونم بیدار بمونم . هموز باید برم حموم این بین. و اگه انرژی داشته باشم اسکرابمو بشورم. مهمترین چالش برام شده سیو انرژی ، سیو وقت . برام چالشه که استراحت کنم تا سرحال شم بتونم روزمو ادامه بدم. مگه همینو نمیخواستم? اینکه اینقد بهانه و اجباری داشته باشم که وقت نکنم دلتنگ شم. یا دچار احساسات بشری شم.
یبار رفتم یه کارگاه که درمورد مقالهنویسی بود ولی طرف درمورد زمان و هر دغدغه دیگهای حرف زد انگار. محوریترین حرفش این بود که کارا خودشونو توی زمان که داریم جا میدن. ینی همیشه زمان هست که بخوای کاراتو کنی . مثلا ممکنه دو هفته بهت بدن نتونی سیصد صفه کتابو بخونی امت بدی ولی شب آخر کلش این حجمو میتونی جمع کنی .
حالا منم باید برا درس یه وقتی پیدا کنم