در وصف نون باید بگم ، این آدمیه که با وجود یادآوری و تأکید اینکه امروز این یه جلسه رو دیر نیا ، هنوز نرسیده و آبروی گروه رو برد . 

 

 

این زهراعه که بارداره و هشت ماه و دو هفته‌س ! فردا آخرین روزیه که بچه‌ش با ماست و میره مرخصی دیگه. خیلی کیوته ! زهرا شبیه یه توت فرنگی صورتیه و شبیه مامانمه. هیچوقت نمیتونه از یه حدی بلند تر حرف بزنه. خیلی آروم جدیه . خیلی لطیفانه‌س همه‌چیش. زنای حامله رو دوس دارم .

کاش میتونستم بیدار بمونم. من از خوابیدن بدم میاد. اون دقایق اول خواب برام سخت و ناخوشاینده. حتی وقتی دارم از بیخوابی هزیون میگمم اون لحظه که نیت میکنم برم بخوابم و سرم و بذارم زمین اذیت کننده‌س برام. یجورایی مضطربم میکنه. هر روز باید صب زود بیدار شم ، آماده‌شم، غذا بخورم ، لباس بپوشم، توی این سگ سرما که واقعاً صورت آدم رو منجمد میکنه برم بیرون . یا باید اسنپ بگیرم یا باید منتظر اتوبوس وایسم. فردا شالگردن میپوشم و تا زیر چشمام میکشمش بالا. 

آقا میدونی دل‌تنگ چیم? دلتنگ فضاهای وبلاگی قبلاً. اینکه یکی واقعاً یچیزی برا گفتن داشت یا اینکه واقعاً فک میکرد داره. اینکه یه فضایی میساخت واقعاً یه فرمی داشت نوشته‌هاش . الان هر کیو که دنبال میکردم دیگه نمی‌نویسه. و این انگار مثل اینه که پاتوق‌ آدمو زده باشن خراب کرده باشن. انگار زدن یچیز دوسداشتنی مربوط به خاطرات کودکیشو داغون کرده باشن. 

خیلی دیگه خوابم میاد . نمیتونم بیدار بمونم . هموز باید برم حموم این بین. و اگه انرژی داشته باشم اسکرابمو بشورم. مهم‌ترین چالش برام شده سیو انرژی ، سیو وقت . برام چالشه که استراحت کنم تا سرحال شم بتونم روزمو ادامه بدم. مگه همینو نمی‌خواستم? اینکه اینقد بهانه و اجباری داشته باشم که وقت نکنم دلتنگ شم. یا دچار احساسات بشری شم. 

یبار رفتم یه کارگاه که درمورد مقاله‌نویسی بود ولی طرف درمورد زمان و هر دغدغه دیگه‌ای حرف زد انگار. محوری‌ترین حرفش این بود که کارا خودشونو توی زمان که داریم جا میدن. ینی همیشه زمان هست که بخوای کاراتو کنی‌ . مثلا ممکنه دو هفته بهت بدن نتونی سیصد صفه کتابو بخونی امت بدی ولی شب آخر کلش این حجمو میتونی جمع کنی . 

حالا منم باید برا درس یه وقتی پیدا کنم

امروز وقتی داشتم از کلینیک میرفتم بیرون ، توی سراشیبی پله‌ها بهروز و دیدم . یه لحظه چشم توو چش شد بعدش من سعی کردم گم و گور شم ولی بهم خیره شد و اون چهره سایکوییش بروز پیدا کرد:/ دیگه گفتم سلام آیِ دکتر! گفت اینجا اومدی چیکار منم گفتم اینجا کار میکنم اومدم این‌جا . یچیزای دیگه‌م گفت که حس میکنم نقل قول زیادی میشه‌.

رئیس بدی بود چون. مجبور نبودم پیش تو بمونم و اعصاب و روانمو زیر پاهای هفتاد ساله‌ی تو بذارم که آسفالتش کنی. 

دلم برای بهروز و اون اتاق عمل جهنمیش تنگ شده حتی. از دیدنش خوشال شدم. با اینکه سرم بره برنمیگردم اونجا ولی پرسنلشو با همه عجایبشون دوست دارم. حتی خود بهروز و سعی کردم دوس داشته باشم. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. با اینکه خیلی اذیتم کرد. و خیلی وقتا ازش متنفر میشدم.

امروز بهترم از گذشته. البته از بعضی جنبه های زندگیم. یادمه که خیلی وقت پیش وقتی دیگه با پدر مادرم نبودم اومدم اینجا و نوشتم : " من ، ابتدای جاده‌ی مه گرفته." الان که شاید چهار پنج سال ازون روز میگذره من هنوز توی این جاده‌ی مه گرفته‌‌م . دیگه روزایی که نمیدونستم چطوری حالم رو بهتر کنم تموم شده . حداقل میدونم دوره‌های پایین بودم فقط احتیاج به زمان برای تموم شدن دارن. برای بهتر شدن فقط باید صبر و تمرکز کرد. 

بعضی چیزها هیچ راه فراری ندارن . 

خیلی یادداشتا مینویسم، البته فقط توی ذهنم. تصور نوشتن افکارم باعث شده نیاز به واقعا نوشتنشون کم بشه و بیخیالش بشم. توی کوچه که داشتم راه میرفتم ... گاهی یه چیزایی توی ذهن آدم میاد که با تمام وجود نمیخوای یادش بیفتی . دوس داری از خواب بیدار شی و همه چی پشت سرت باشه دیگه هیچوقت سراغت نیاد . ولی به قول اریش کستنر خاطرات آدم انگاری خوابن، و وقتایی که فکرشو نمیکنی بیدار میشن و خیلی راحت پرت میشی جایی که ازش فراری‌ای. مثلا توی هفتاد سالگی روی زمین سرد بشینی و خاطره یه روز از پسربچه بودنت یادت بیاد! بی هیچ معنی‌ای . 

من در حال نزدیک شدن به روزسپاری آرمانیمم البته جور دیگه‌ای . و هر چی بهش نزدیک تر میشم . میبینم که چقدر دوست نداشتنیه . زندگی منو سقفای انگشت شماری میسازن. خونه، دانشگا، اتاق عمل. همین سه تا. یه سری مشکلات دارم با خودم .اگه قرار بود اتاق عملو من بسازم براش یه سیستم صوتی عالی طراحی میکردم . یه استریوی خفن . با پلی لیست پیشنهادی بی‌کلام خودم . متاسفانه حس میکنم خیلی هنر یا ارزشمندی برای تولید احساس یا نمیدونم معنی یا هر چی که اسمش هست خیلی گمشده در هر چیزی. مثلا دیگه خیابونا زیبا نیستن یا مردم به اینکه زندان دیوار به دیوار دانشگاه ساخته شده باشه اهمیتی نمیدن ! 

 

 

خسته و داغون 

چقد سخته همه چی . سخت و پوست کن. سخت و بد گذرون. بزرگ میشی و چیزایی که دوست داری یکی یکی کم میشن و از بین میرن و تو شاهد همه چیزشی . بعضی چیزا مال همه نیست. اومده بودم یچیز دیگه بگم ، یچیز دیگه دارم میگم . راست میگفت من تحملشو ندارم . سوالای زیادی برای جزیئات زیادی تو ذهنم وجود داره. هیچکدوم رو در حد بروز نمیبینم ولی. نمیدونم آدمیزاد چیه و این دنیا برای چیه . برای شکنجه و رنج یه موجود زنده؟ نمیدونم . چیزای فوقالعاده ای هست که برای نداشتنش میتونی هر شب که به خودت برمیگردی اشک بریزی در تمام سالهای نفس کشیدنت. بعضی وقتا دوس دارم داد بزنم که وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی حالم خیییلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددده

ولی اینکارو تو ذهنم انجام میدم یا یه جمله بی ربطو بلند و با فریاد میگم . دوس دارم سیگار بکشم نمیدونم خواهرم پاره‌م میکنه یا نه. 

این هذیونا رو تموم میکنم چون هی مینویسمو پاک میکنم و همه جمله ها بی ربطن به هم . ذهنم انسجامشو از دست داده/: 

بابام خیلی ناراحته و من نمی‌دونم چیکارش کنم که اینطوری نباشه دوس دارم فرار کنم 

​​​​​​از همه ی پسرایی که رابطه‌مو با دوستام بهم زدن و اونا رو تسخیر کردن خیلی خودخواهانه ، متنفرم. 

این موضوع که نمیتونم حداکثرترین حالت دوستی رو با کسایی که میخوام داشته باشم چون این جایگاه همیشه متعلق به جنس مخالفه اذیتم میکنه و واقعاً گند میزنه به اشتیاقم. 

باید شاهد این باشی که بشینه کنارت و با اون حرف بزنه، وقتی میخواد با تو حرف بزنه درمورد اون حرف بزنه، وقتی ناراحت و دمغه همیشه مربوط به اونه و بلاه بلاه بلاه . 

خسته شدم از این همه ناتمامی در روابط با همه ی انسانها

چرا نمیتونم کسایی میخوام رو  توی قفس نگه دارم? :/ 

چرا همیشه من اونی هستم که رها میشه، ناکافیه ، در حاشیه‌س.

از رل زدن و دوستی و ازدواج هیچکدومتون خوشحال نیستم واقعاً. چرا باید از این خداخافظی شاد باشم؟؟؟؟؟ چه انتظار بیجاییه. 

اینقد حالم داغونه که نمی‌دونم به کجا پناه ببرم . تا حالا اینقد به فهم بی پناهی  و ناامیدی نزدیک نبودم 

متنفرم ازینکه هر دفعه به همه ی آدمای اطرافم رو میارم و هر دفعه میفهمم « من نمیتونم . »

260

حال امتحان دادن ندارم .