۲۷۳_
خیلی وقت است که دیگر اینجا پناهگاهم نیست، که دیگر اینجا نیستم. شاید از وقتی که حواسم نبود و خنجری که از این فضا غلاف برکشیده بود در قلب و چشمم فرو رفت, دیگر اینجا از دلم رفت و از چشمم افتاد. نمیدانم هر چه که بود میآیم گاهی تا چیزی بگویم اما کلمه.اش سقط میشود. در ذهنم همه چیز هست و میل به صدا زدن همنوعان نیست! انگار آخرین نفر از گونهی خودم باشم که کسی زبانش را نمیداند! امشب اما پیدا کردن اتفاقی آدمی که سالها قبل میشناختمش و خواندن یادداشت هایش مرا به این وبلاگ وسوسه کرد. یادداشت هایش درمورد کتابهایی بود که خوانده در بهخوان پیدایش کردم. هنوز هم همان ریختی بود! من هم همان ریختیام یعنی؟! بعید میدانم. صدای عروس کشون از خیابان میآید. عروسی. شادی کردن را دوست دارم.
البته این معلوم نیست چیست ماه رمضان و عروسی:/ هر چه که هست یکهو پرندههای مرا نصف شبی ترسانده
منکه هنوز درحال کشف خودم هستم. هنوز برایم موقعیتهایی هست که باید بگویم دربارهشان اولین بار! واقعا متاسفم از این بابت که اینقدر نوب هستم در همه چیز مخصوصاً در زندگی شغلیام که یک نوب واقعیم. هفته قبل یک قلب تپنده دیدم درست در قعر مدیاستن مردی پنجاه ساله! و اینکه پدرم روزی در این موقعیت بوده اشکم را درآورده بود.
چقدر خوندن این متن ... این موقع شب حس خاصی بهم داد ...
مرسی که مینویسین ...