پاهای سنگی
روحم خستهس. حس فرسودگی میکنم. محیط اتاقعمل و اصلا دوست ندارم اینکه هر روز برم اونجا زجرم میده اون محیط جاییه که من نمیخوام باشم، نمیخوام کاری رو انجام بدم که دائم در معرض این باشم که کوچیکترین سهلانگاری باعث درد و رنج یه آدم بشه.اونم کار کردن توی این سیستم بی سر و ته و مریض که فقط پول درآوردن براش مهمه از کوچیکترین عضوش تا اون رئیس و صاحب و سهام دار و هر کوفت و زهرماریش. هیچ کس نه استانداردا رو میشناسه نه حوصله داره رعایت کنه. من نمیخوام همچین چیزیو توو زندگیم داشته باشم من این دردو نمیخوام دوس دارم هر چه زودتر از جایی که با جسم و جون آدمای دیگه سر و کار داره بیان بیرون نمیدونم چطوری
نمیدونم باید چیکار کنم . دوست ندارم شبا صبح بشه. وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میگم اینه که وای دوباره بیدار شدم دوباره صب شد دارم ناشکری میکنم? توی این مدت اینقد آدم مختلف دیدم که هر دفه که این چیزا میاد توی ذهنم حالم بد میشه ولی من این افکارو حتی اومدم و اینجا نوشتم . اینکه چقد دوست ندارم زنده باشم.اما دوست دارم زنده باشم. وقتی به این فک میکنم که اگه الان بمیرم و فردا نباشم دلم میگیره. دوست دارم بتونم دردمو کم کنم . یا نذارم بیشتر بشه.نمیدونم چطوری این محیطو بهتر کنم تا اینقد کابوس نباشه.
به رها کردن این شغل فکر کن جدی