نشستهام وسط به هم ریختگی خانهام . سیگار دود میکنم، suite in minor نمیدونم چی چی گوش میدهم و به این آشیانهی کوچیک سر میزنم. شبها همه چیز را آماده میکنم و صبحها چشم را که باز میکنم دوباره میبندم. لحظات انسان پر است از بطالتهای اغراقآمیز برای نمایشهای زرد بیهویت. معطل کردن دیگران یکجور ارزش تولید میکند که آدم را دلزده کرده. اینجا پر است از اجرای مراسماتی درست مانند اجرای مراسمهایی که هزارسال پیش اجدادی بدوی آنها را با همین ذهنیت برگزار میکردنند. اینجا هیچکس معنی کارش را درک نکرده و فقط لباس و اجرا و دیالوگ بالا میآورد.چیزی که در واقعیت به دلیل عدم درک و فهم معنی، ناکارامد و دست و پا زدنی کشنده است و فقط آدم را بیشتر در اعماق غرق میکند.
کاش زن نبودم. از جنسیتم متنفرم. برای بار میلیونم متنفرم ازینکه زنم. احساس بنبست و خفگی و ناتوانی میکنم. هیچ راهی رو پیش روم نمیبینم که ازین نقطه اونطوری که میخوام خلاصی پیدا کنم. و دلیلش فقط اینه که دریایی از مزخرفات بیمعنی اطرافم دارم فقط به خاطر جنسیتم.
کمی نوستالژیا میخواهم برای این روزهام . به هر جا که ولی رو میارم هیچ چیزی رو مثل قبل نمیبینم. این خاطراتن که دائم در قلبم زنده میشن. آدمها هم یا دیگر نیستند یا عوض شدهاند. خانهها بیصاحب مانده و برادر از برادر جدا شده.
امروز ساناز نشسته بود جلوم و داشت نیمه تاریک مامان رو برام تعریف میکرد. چقد دوس داشتم این صحنه رو. حرکات لبهاش، نور روی گردنش، کش موهاشو که وسط حرفاش باز کرد و دوباره موهاشو دسته کرد و بست، صداش، انتخاب کلماتش که انگار داشت این داستانو از زبان خودش تعریف میکرد، پف زیر چشماش، اشکی توو چشاش جمع شد وقتی داشت صحنه آخرشو میگفت سکوتش، همه چیزش برام زنده کننده بود.
دوست عزیزم، خیلی وقت است که با تو دیگر حرفی نداشتم. خیالی بودی چون. خواستم این جنون مذبوحانه را تمام کنم. از وقتی پنج سالم بود، میشناختمت. رویای تو را داشتم. میآمدم و تو را به جای آغوش مادر بغل میکردم. نه اسمی داشتی و نه جنسیتی.خود خود صرفاً آدم بودی. الآن که سرگشته تر از همیشه در این جای ناامید زندگی وایسادم بیشتر از همیشه دل تنگت هستم . آدم دلتنگ چیزی میشود که هرگز نداشته است. نداشته چون لایقش نبوده.
حالا چرا یاد تو افتادهام دوست عزیزم? شاید چون آدم گاهی به یاد مردهها میافتد بالاخره.
بیان میخواهد سرویسش را بفروشد و من واقعاً ناراحتم . وبلاگهایی هست که دیگر نمینویسند و تنها چیزی که ازشان مانده برایم آرشیوشان است.
نمیدانم چطوری باید همه اینها را بردارم و با خودم ببرم یکجای امن
خیلی وقت است که دیگر اینجا پناهگاهم نیست، که دیگر اینجا نیستم. شاید از وقتی که حواسم نبود و خنجری که از این فضا غلاف برکشیده بود در قلب و چشمم فرو رفت, دیگر اینجا از دلم رفت و از چشمم افتاد. نمیدانم هر چه که بود میآیم گاهی تا چیزی بگویم اما کلمه.اش سقط میشود. در ذهنم همه چیز هست و میل به صدا زدن همنوعان نیست! انگار آخرین نفر از گونهی خودم باشم که کسی زبانش را نمیداند! امشب اما پیدا کردن اتفاقی آدمی که سالها قبل میشناختمش و خواندن یادداشت هایش مرا به این وبلاگ وسوسه کرد. یادداشت هایش درمورد کتابهایی بود که خوانده در بهخوان پیدایش کردم. هنوز هم همان ریختی بود! من هم همان ریختیام یعنی؟! بعید میدانم. صدای عروس کشون از خیابان میآید. عروسی. شادی کردن را دوست دارم.
البته این معلوم نیست چیست ماه رمضان و عروسی:/ هر چه که هست یکهو پرندههای مرا نصف شبی ترسانده
منکه هنوز درحال کشف خودم هستم. هنوز برایم موقعیتهایی هست که باید بگویم دربارهشان اولین بار! واقعا متاسفم از این بابت که اینقدر نوب هستم در همه چیز مخصوصاً در زندگی شغلیام که یک نوب واقعیم. هفته قبل یک قلب تپنده دیدم درست در قعر مدیاستن مردی پنجاه ساله! و اینکه پدرم روزی در این موقعیت بوده اشکم را درآورده بود.
برای اولین بار به مناسبت روز دانشجو یه هدیه به همه دانشجوها دادن، ولی من نرفتم اصن سلف امروز چون غذا نزده بودم و مودمم پایین بود حوصله نداشتم وقتی غذا نزدم برم بالا. ولی منم ازین چیزا میخواستم هرچند که زشت بود کلاسورش ولی دوس دارم یادگاریای کوچیک داشته باشم از دانشگاه رفتنم
حتی رفتم کارت دانشجوییم رو عوض کردم و لمینتش کردم اینبار فقط به همین نیت.
دورهی خوبی توی زندگیم بود. میتونم بگم حتی خیلی خوب. ازین نظر که خیلی چیزای متفاوتی داشت که توی زندگی قبلیم پیدا نمیشد . ازین ناراحتم که بعضی وقتا من اجازه میدادم یه چیزی از بیرون زهرمار کنه این روزامو. اینکه مراقبت نکردم از خودم. خوشحال نبودم اونطوری که باید یجورایی حال گیری میکنه. واقعاً وقتی که صرف کردم و بعدش وقتی که صرف ریکاوری برای بیرون اومدن ازون چالش کردم فقط حروم کردن زندگی بود. و عصبانی میشم وقتی بهش فک میکنم که چرا اجازه دادم اینقد مانع برام به وجود بیاد. وقتایی که یه باغ پر از گل بغل گوشم بود من باید وقتمو صرف پاک کردن لجنایی که توش مالیده شده بودم میکردم !
الان اصلا دیگه حوصله ندارم برم دانشگاه و قشنگ به زور میرم همه کلاسارو . ولی نمیخوامم تموم بشه! واقعاً بشر چیه!
متأسفانه نمیتونم کسیو باور کنم . ایمان در من مُـــرده.
در وصف نون باید بگم ، این آدمیه که با وجود یادآوری و تأکید اینکه امروز این یه جلسه رو دیر نیا ، هنوز نرسیده و آبروی گروه رو برد .