تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

بعضی وقتا حسابی احساس میکنم دیر کرده ام . برای همه چیز . برای آن آدمی که میخواستم باشم دیر کردم . این حس خیلی خیلی بد است , شبیه یک جور دل به هم خوردگی ای ست که بر اثر گذر زمان ایجاد میشود و هر چه میگذرد حال آدم را بیشتر عوض میکند . گویی یک نفر مدام درون من میمیرد .

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۶ مهر ۹۸ ، ۲۰:۵۹
تنبور

زمان بین چهارم تا پنجم مهر کش آمد و همه اش از دیدن کابوس ساعت سه بعد از ظهر شروع شد . میدانی از این کش آمدن زمان های دپرسی ام منزجرم . رویایی که بیش از قبل ته دلم را خالی میکرد. دستانم بیشتر عرق کرد و سردم شد. درحالی که خیس عرق بودم . کاش هرگز .. هرگز ، هرگز بزرگ نمی‌شدم . کاش هرگز واقعیت این شکلی نبود.

اینکه نمیتونم دیگه هیچ وقت مثل قبل هیچی رو ببینم.... میدونی این بخش برام صدای سوتِ ناخن کشیدن روی تخته سیاهُ داره. 

نمی‌خوام تو بیداری کابوس ببینم ، من کابوس بی انتها رو نمی‌خوام.

+من بخاطر چشمای امروزم ازت ممنونم ، تا آخر دنیا.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۵ مهر ۹۸ ، ۰۱:۱۹
تنبور

آدمهای زیادی در اطراف همه و در سراسر جهان هستن که احساس دوست نداشتنی بودن میکنن :/ خب این یک مسئله ی کاملا طبیعیه :/ و به نظرم دیگه باید از ادامه صحبت دراین باره دست بردارن همه :/ 

گفتنش هیچکس رو آروم نکرده و هیچی رو هم عوض نکرده :/ چون اگه غیر این بود این همه مدت مردم ازش نمینالیدن به نظرم این بار بهتره بروز ندادن رو امتحان کنیم :/

۳ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۲۰:۳۵
تنبور

اینکه مجبورم یه تجربه ی زود هنگام از دوران سالمندی انسانی رو داشته باشم ، عمیقأ عصبیم می‌کنه .عمرا اگه دوباره بخوام خودم رو تو این موقعیت بذارم :/دوست دارم توی لحظه ی لحظه‌ی زندگی کوتاهم حس آزاد بودن کنم . 

ندای درونی ای وی را شدیدا به سفر کردن فرا می خواند :/ 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۴ مهر ۹۸ ، ۰۹:۳۶
تنبور

من از خواب  بیدار میشم، ساعتو نگاه میکنم، منتظرم ، صورتمو می‌شورم ، به دیروز فک میکنم ، به پریروز ، به هفته ی پیش و به ماه قبل ، میرم تو آشپزخونه ، غذا میخورم، میام اتاقم، با یه کاری سرمو گرم میکنم ، شاید دوباره بخوابم دوباره بیدار میشم ، سر خودمو گرم میکنم ، میرم تو حیاط ، تو ی جاهای مختلف خونه قدم میزنم ، و شاید باز دراز بکشم . بعد ساعتو نگاه میکنم ، ساعت چهاره .چهاره لعنتی ، بعد منتظر میمونم ، شاید با یکی چت کنم ، بعد شب میشه .منتظرم . میرم تو آشپزخونه ، میرم تو اتاقم ، کامپیوترو روشن میکنم ، به وبلاگم سر میزنم ، به وبلاگ بقیه .سعی میکنم چیزی یاد بگیرم ، باز منتظر میمونم . منتظر میمونم ، منتظر منتظر منتظر ، منتظر میمونم تا خوابم بگیره ، تا بخوابم و صب دوباره با همون حس انتظار بیدار شم. من فقط منتظرم ‌‌‌‌. منتظرم تموم بشه.

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۳ مهر ۹۸ ، ۲۳:۴۶
تنبور

به طور کلی حالم از ادم هایی که به پیشنهاد دوستی همه پاسخ مثبت میدهند و برای همه نقش بازی میکنند در حالی که با هیچکدام قلبا احساس نزدیکی ندارند ،بهم میخورد .

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۲۳:۱۴
تنبور

به نظرم امروز یه سه شنبه ی خیلی سنگینه . 

گفته بودم از سرماخوردگی متنفرم ؟:/ از اون لشی :/ ازون که همه ی سر و صورتت انفجار رو فریاد میزنن :/ 

حالا یه حس سرماخوردگی مسخره داریا ://

۰ نظر موافقین ۰ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۱۴:۰۸
تنبور

بعضی وقتا می‌خوام قلبمو بکشم بیرون و پرتش کنم رو زمین و پامو محکم بذارم روش . دوباره و دوباره و دوباره و دوباره . اونقد که کاملا له بشه و تاوان همه ی حرفا و کارایی که بخاطرش کردم و خودمُ خُرد کردم رو بده.درحالی که دارم داد میزنم :بمیر ، بمیر ، بمیر ،بمیر

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۲ مهر ۹۸ ، ۰۱:۳۵
تنبور

هیچوقت کسایی رو که توی وبلاگشون یا جاهای دیگه از اینکه پدر مادرشون براشون اینکارو کرده یا اونکارو کرده مینویسن رو درک نکردم . وقتی کسی که اعتراف می‌کنه حتی  یبار هم وبلاگ خودش رو نمیخونه ، دیگه چه لزومی داره گفتن این چیزای ...نمی‌دونم اسمشو چی بذارم ، آره هر لحظه مردم میلیون ها چرند رو میگن و مینویسن ولی آخه باید یه دردی رو دوا کنه بلاخره. تو که همه چی توی دنیات عالیه ، یا حداقل تو این زمینه وضعیتت رو دوس داری و جالبه که از کار شاقه ای هم حرف نمی زنی ، دیگه چرا باید اینقد جار بزنی ?

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۰۱ مهر ۹۸ ، ۱۷:۳۵
تنبور

در این سه سال گذشته من یک انسان کاملا جدید شده ام. میتوانم بگویم با همه ی لعنتی بودن این سه سال که سراسر پر از شکست های کوچک وبزرگ است و واقعا فک می کنم مطلقا در هر پروژه ای که داشتم شکست خوردم ولی عمیقا احساس میکنم به معنای زندگی نزدیک تر شده ام . در هر لحظه ی پر از باخت و عذاب و در هر جمله ی نتوانستی ای که به خودم میگفتم ،درهر ثانیه که خودم برای خودم عریان تر می شدم ، احساس زنده بودن و زندگی داشتن می کردم . من این سالهای عمیقِ شکست که در لحظه لحظه اش توسط عزیزترین آدم های زندگی ام پس زده شده ام و لحظه لحظه اش پر است از احساس حقارت را از ته قلبِ خرد شده ام دوست دارم. من چیزی که ساخته شده را دوست دارم . 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۳۱ شهریور ۹۸ ، ۱۳:۱۶
تنبور