به نظرم امروز یه سه شنبه ی خیلی سنگینه .
گفته بودم از سرماخوردگی متنفرم ؟:/ از اون لشی :/ ازون که همه ی سر و صورتت انفجار رو فریاد میزنن :/
حالا یه حس سرماخوردگی مسخره داریا ://
به نظرم امروز یه سه شنبه ی خیلی سنگینه .
گفته بودم از سرماخوردگی متنفرم ؟:/ از اون لشی :/ ازون که همه ی سر و صورتت انفجار رو فریاد میزنن :/
حالا یه حس سرماخوردگی مسخره داریا ://
بعضی وقتا میخوام قلبمو بکشم بیرون و پرتش کنم رو زمین و پامو محکم بذارم روش . دوباره و دوباره و دوباره و دوباره . اونقد که کاملا له بشه و تاوان همه ی حرفا و کارایی که بخاطرش کردم و خودمُ خُرد کردم رو بده.درحالی که دارم داد میزنم :بمیر ، بمیر ، بمیر ،بمیر
هیچوقت کسایی رو که توی وبلاگشون یا جاهای دیگه از اینکه پدر مادرشون براشون اینکارو کرده یا اونکارو کرده مینویسن رو درک نکردم . وقتی کسی که اعتراف میکنه حتی یبار هم وبلاگ خودش رو نمیخونه ، دیگه چه لزومی داره گفتن این چیزای ...نمیدونم اسمشو چی بذارم ، آره هر لحظه مردم میلیون ها چرند رو میگن و مینویسن ولی آخه باید یه دردی رو دوا کنه بلاخره. تو که همه چی توی دنیات عالیه ، یا حداقل تو این زمینه وضعیتت رو دوس داری و جالبه که از کار شاقه ای هم حرف نمی زنی ، دیگه چرا باید اینقد جار بزنی ?
در این سه سال گذشته من یک انسان کاملا جدید شده ام. میتوانم بگویم با همه ی لعنتی بودن این سه سال که سراسر پر از شکست های کوچک وبزرگ است و واقعا فک می کنم مطلقا در هر پروژه ای که داشتم شکست خوردم ولی عمیقا احساس میکنم به معنای زندگی نزدیک تر شده ام . در هر لحظه ی پر از باخت و عذاب و در هر جمله ی نتوانستی ای که به خودم میگفتم ،درهر ثانیه که خودم برای خودم عریان تر می شدم ، احساس زنده بودن و زندگی داشتن می کردم . من این سالهای عمیقِ شکست که در لحظه لحظه اش توسط عزیزترین آدم های زندگی ام پس زده شده ام و لحظه لحظه اش پر است از احساس حقارت را از ته قلبِ خرد شده ام دوست دارم. من چیزی که ساخته شده را دوست دارم .
ولی هر چقدر زور میزنم این قسمت از عمرم رو به طعم گیلاس ربط بدم نمیتونم ‹اهه اهه›
یه سوالی ، چرا قالبای عرفان دیسلایک ندارن?:/ این که همه ش «پسندیدم»وجود داشته باشه یه حس خودخواهانه ای به آدم میده .حالا بگذریم . امروز میتونم بگم بیشترشو خوابیده بودم . ولی در کل فقط هفت ساعت از شبانه روز رو خواب بودم :/ نمیدونم چرا آدم اینکارو با زندگی خودش میکنه . اینکه میدونه یه راهی اشتباهه ولی بازم پاشو میذاره توی همون راه ، یا اینکه حتی یه اشتباه رو بارها انجام داده و بازم با همه ی نارضایتی و جنگ با خودش دوباره کارش رو تکرار میکنه . نمیدونم به چی اینقدر وابسته ام که هر روز کارای اشتباه رو تکرار میکنم .
ولی فک نکنم بتونم هیچوقت باهاش کنار بیام .
و هیچوقتم فک نکنم بتونم یادبگیرم که در برابرم ساعتها و روزها و سالهاییه که من کاملا داغونم و هیچی نمیتونه این حسو عوض کنه :/ نه دوس پسر جدید :/ نه دکتر ،نه رژیم غذایی ، نه مواد ،نه تحقیر ، نه ... ولی من به خدا اعتقاد دارم :/
پی نوشت: حالا مگه چه اتفاق بزرگی افتاده?:/ هیچی ، فقط از قیافه گرفتن یه بچه گربه عصبانیم بیبی ://
و او از خودش متنفر بود و در این مدتی که زندگی کرده بود توانسته بود درک کند تنها کاری که از دستش بر می آید آسیب زدن است . گویی ستاره ی او ستاره ی یگانه ای بود . او نباید سعی میکرد با کسی ارتباط داشته باشد .
یادم است وقتی بیست و هفت شهریور بود و من میخواستم اینجا را پر کنم ، حالم به شدت بد بود.
شکسته بودم.خوابیدن برایم کابوس بود.میخواستم چیزی را از نو شروع کنم. خودم را از سر بگیرم. اینجا را ساختم تا وانمود کنم. تا نقش آدم شکسته را حداقل در جایی ، گوشه ای ، برای لحظه ای تمام کنم.
حالا اما همه ی آن کابوس بیست و هفت شهریور تمام شده ولی نوشتن اینجا به من کمک میکند تا خودم را بهتر بشناسم .