سرد
توی یک اتاق خالی تاریکِ سرد دراز کشیده بود . گذاشت مدتی بگذرد . سطح سرد مکعب سیاه او را میمکید. انگاری که اتاق سیاه هم در عذاب بود ، ناخواسته گرما میبلعید. استخوان هایش منجمد شده بودند از درون گوشتش تکه تکه میشد .سعی کرد توی خودش جمع شود . صدای خش خش بدنش روی زمین سرد زیادی برایش بلند بود .پاهایش را توی دلش جمع کرد صورتش را به زمین چسباند.یخ زدن سلول به سلول خونش را حس میکرد ، درد عجیبی بود. از آنها که حتی فریاد هم ندارند. مدام خنجری در مغزش فرو میرفت و دوباره بیرون کشیده میشد.میخواست تمرکز کند . ذهنش را جمع و جور کرد . چهره هارا به یاد آورد . همه چیز درد آور بود ، یادش آمد چقدر دلش برایشان تنگ شده ، همه را یکی یکی تصور کرد ، چشمان بسته اش پر از اشک بود . یادش می آمد هر کدام را چقدر دوست دارد .در گریه هایش میخندید . همه را دانه دانه می بوسید و خداحافظی می کرد. به آخری که رسید ، چشمانش را باز کرد. او را دید. لبخند عمیق کم جانی زد ، انگار که قلبش میخندد، سعی کرد دست یخ زده اش را از بدنش جدا کند. دوست داشت چهره اش را لمس کند . در همان خیال بود که کم کم پلک هایش سنگین میشد. آرام آرام . دیگر درد نداشت . فقط میخواست بخوابد . دست آخرین نفر را گرفت ، او را بوسید , بغل کردنش را خیال کرد. فکر کرد که چقدر خوشبخت است. همه چیز داشت محو میشد. کم رنگ تر و کم رنگ تر و کم رنگ تر . حالا او خوابیده بود . آرام و سفید. و بلور های کوچک یخ همه ی تنش را پوشانده بودند.