تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

۸ مطلب در فروردين ۱۳۹۹ ثبت شده است

ویتگنشتاین بخش زیادی از توانایی های فلسفی اش را وقف تشخیص و مبارزه با آن چیزی کرد که اشکال مخل "مهمل" می دانست و بر آن بود که به طرزی مخفیانه چنین اند. "لوزه ام را در آورده بودم و در درمانگاه اولین به حال خودم غصه می خوردم. ویتگنشتاین به دیدنم آمد. به ناله گفتم: درست احساس سگی را دارم که زیرش گرفته اند. برآشفت که: تو نمی دانی سگی که زیرش گرفته اند چه احساسی دارد."
قصد ویتگنشتاین در حکایت پاسکال این است که او را نه به دروغگویی، که به نادرست نمایی متهم کند. پاسکال احساسش را با این عبارت توصیف می کند: "احساس سگی که زیرش گرفته اند"؛ ولی، با احساسی که این عبارت حکایت از آن می کند واقعا آشنا نیست.

(در باب حرف مفت ، هری فرانکفورت)

- بارها در زندگیم درباره ی احساساتی حرف زده ام که به طور واقعی با آنها آشنا نبودم. مثل کسی که از بالا به آتشفشان درحال فوران نگاه میکند وشاید احساسش از دیدن این منظره شگفتی و هیجان زدگی ای شادی بخش از دیدن پدیده ای شکوهمند باشد. او نمی‌تواند همان چیزی را احساس کند که واقعا درحال رخ دادن است. آن بدبختی را حس نمی کند . احساس ذوب شدن را نمی‌تواند تصور کند.این حتی یک عادت است. مردم درباره ی چیزهایی که هیچوقت تجربه اش نکرده اند نظر میدهند.حتی ممکن است آدمی با آنکه بیشتر سالهای زندگی اش را صرف تحصیلات کرده، بعداً وقتش را صرف حرف زدن درباره ی بدبختی ناشی از فقر کند ، بدون آنکه حتی یکبار طعم آن را چشیده باشد. منظورم این است که نمیشود درحالی که روی مبل خانه ات با لباس راحتی لم داده ای و از خنکی هوای اطرافت شادی ، درباره رنج مردم قحطی زده ی سومالی بنویسی. اینکه چطور زندگی میکنند یا اینکه چطور زندگی کنند که بهتر باشد .درحالی که هیچوقت سعی نکرده ای یکی از آنها باشی. تا وقتی که توت فرنگی نخورده ام ،نمیتوانم بدانم دقیقاً چه مزه ای ست! آنقدرها نمی‌توانی درست بگویی میدانی. چیزی که از دور احساس میکنی با چیزی که واقعا رخ میدهد، ممکن است کاملا متفاوت باشند. 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۲۲
تنبور

دوست دارم همین امروز بروم ، همین امروز وسایلم را جمع کنم . دوست دارم با همین باقی مانده ذهنیت خوب اینجا را ترک کنم . دیگر نمی‌خواهم چیزهای بیشتری را از دست بدهم. میخواهم اینجا را ترک کنم تا بتوانم همه چیز را نگه دارم. همه چیزِ این جا دارد به من دهن کجی میکند. این روابط نخ نما دارد مرا میکشد.دوست داشتم می‌توانستم بروم توی اتاقم، گوشهایم را بگیرم ، چشم هایم را ببندم و فریاد بزنم خفه شو، خفه شو، خفه شو . دوست داشتم نبینم ، ندانم ، نشنوم .نمیخواهم چیزهایی که دارد در چشمانم رشد میکند به قلبم ریشه بزند. من رویش دردناک جوانه های سیاهش را درقلبم حس کرده ام.من برای همه چیز دو دل و شکاکم . میخواهم ذره های آخر ایمانم را بردارم و به ناکجا فرار کنم . 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۳
تنبور

یک چیزی متناقض به نظر می‌رسد ، یادم است که اینجا نوشته بودم چیزی که ساخته شده را می‌پسندم ، چیزی که ساخته شده را دوست دارم .ولی احساس من نسبت به خودم همیشه یکجور خودتخریبی شدید است. بهتر است بگویم که قبلاً هیچ چیز نمی‌دیدم ، شبیه خیلی ها که هیچ چیز نمیبینند. همین که شبیه جماعت اطرافم بودم برایم راضی کننده بود،چون وقتی هم‌جهت با آدمهای اطرافم حرکت میکردم یا بهتر است بگویم هم‌جهت با بیشتر آدمهای اطرافم ، همیشه گروهی بود که می‌توانستم عضوش شوم. هر چند به زور سرکوب خودم. ولی از یک نقطه ای دیگر نمی‌شد آن تصویر پنهان شده ی لابه لای طرح های شلوغ و صاف را ندید ‌‌‌، دیگر نمی‌توانستم خودم را گول بزنم و وانمود کنم مزخرفاتی که دیگران می‌گویند برایم جذاب است یا اینکه من میتوانم شبیه آنها باشم. یا اینکه بتوانم چشمانم را روی تعفن رفتار بشری ببندم و با بی‌خیالی طی کردنش در کنار دیگران بهم خوش بگذرد.نه اینکه مشکل از آنها باشد، نه. مشکل من بودم.من هرگز شبیه آنها زندگی نکرده ام. من به طبقه ی آنها متعلق نبودم. چیز های مشترک کمی بین من و ادمهای اطرافم بود که درک متقابل را سخت میکرد. حالا اما میتوانم خودم را بهتر ببینم ، بهتر بدانم که چه هستم. و این بسیار برایم با ارزش و دوست داشتنی است.هیچ کاری نیست که اگر برگردم دوست داشته باشم تغییرش دهم. با اینکه دنیای پشت سرم یک کابوس سراسر سیاه است . چیزی که من در لحظه لحظه اش شکسته ام ، خُرد شده ام. پر است از احساس حقارت و شرمندگی هایی که همیشه همراه آدم میمانند .حالا میتوانم به خودم نگاه کنم و بفهمم چقدر بد هستم ، توانستم بپذیرم که چقدر زشتم و این برایم بسیار مهم است چون میتوانم با درک وجود تاریکی ، آن را بشناسم و خودم را پیش بینی کنم .توقعم کم شده و کمتر از روی توهمات تصمیم میگیرم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۲۳
تنبور

دیروز روزی بود که بعد از دو سه سال احساس کردم از خودم خوشم می آید، با خودم فکر کردم که میتوانم به خودم تکیه کنم چون دوست دارم خودم اذیت و ناراحت نشود ، دیروز آدم گستاخی بودم.انگار به این چیزها عادت نداشتم . یادم رفته همه چیز میدانی .ظرفیتم کم شده. امروز اما از خودم متنفرم . جزو شدیدترین حالاتی که از خودم بدم می آید . من اغلب خودم را دوست ندارم و لایق خیلی چیزها نمیدانم ولی این یکی دقیقا تنفر است، از آنها که دوست داری یک درد جسمی ای سراغت بیاید تا دلت خنک شود.چند روز پیش به این فکر میکردم که هر وقت به خودم گفتم که چقدر یک نفر را دوست دارم، چقدر یک نفر عالی است ، شک کنم . شک کنم و همان لحظه آن احساس شعف و شادی ای را که انگار داری از شدت علاقه سرریز میشوی ، بکشم. چون میدانم که چند وقت دیگر،لحظاتی هست که ازش اگر بیزار نباشم، دست کم بی تفاوت هستم. همه چیز بلاخره یک جایی ناامیدت میکند یا اینکه تو ناامیدش می‌کنی.امروز ولی فهمیدم این حس درباره ی خود آدمم هست. 

​​​​​​

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۰
تنبور

از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من می‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با خودم کلنجار روم تا عصبانیتم بروز نکند.

ولی واقعا حوصله ی اون فاز بهم ریختگی رو ندارم . وقتی بهش فک میکنم دوست دارم فرار کنم.

ب.ن: دوست داشتم یه ربات داشتم، سرمو میذاشتم رو پاهاشو گریه میکردم؛ اونم همون حسی رو داشت که من دوست داشتم ://

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۲۹
تنبور

رفیق نیمه راه منُ به این چالش دعوت کرده و راسش واقعا چالشه! من تا حالا بهش فک نکرده بودم ، ینی اینطوری تیتر وار^^"و برام دوس داشتنی بود !

 

1- برم آفریقا D: و هند، کوبا، افغانستان،تاجیکستان و...بیشتر توی سفر زندگی کنم.

2-عربی و فرانسه یاد بگیرم.

3-حداقل کمانچه رو بزنم. 

4-دو سه کتابی که دوس دارم ترجمه کنمُ ، ترجمه کنم :/ 

5-یه کارگاه سفالگری داشته باشم .

6-کتابخونه ی خودم اینقد بزرگ بشه که بعدش تبدیلش کنم به کتابخونه ی عمومی و همه ی کتاباشو با سلیقه ی خودم انتخاب کرده باشم.

7-یه مستند بسازم .( اوه!:/)

8- با آدمای جالبی آشنا بشم .

9- دوس دارم یه فعالیت تو زمینه ی آشنایی بچه ها قبل از مدرسه رفتن با جونورا داشته باشم.ولی نمیتونم دقیقا بگم چه کاری :/

10- و رسیدیم به دهمی !دهمی اونقد مهمه که خیلی رازه و دوست ندارم بگم چیه! و خیلی دوس دارم که بهش برسم =)

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۳
تنبور

این روز ها فقط فرندز میبینم و هیچ کاردوستداشتنی دیگری نمیکنم . با هیچ کس هم حرف نمیزنم .کسی در مغزم دائم ملالت را زمزمه میکند. همه چیز ساکت و کند است . رنگ گرگ و میش هوا در مه .انگاری دنیا برای دیدن،شفافیت لازم را ندارد. چشم های ضعیف من هم که در این گرگ و میش که از بخت خوبش مه الود هم شده شانسی برای دیدن جزئیات ندارند. برای درک شرایط محتاج همه ی حواسم. باید همه دوبرابر شوند تا بتوانم مثل یک انسان عادی قدم بردارم. سرما انگیزه ها را خاموش کرده و اشتیاق هارا سوزانده ، تنها روشنایی فانوس های دور دست است که شعله ی امید را درون قلبت گرم نگه میدارد. واقعا من امیدوارم؟ امید وارم یا دچار خیالبافی شده ام؟ راستی فرقش چیست ؟ امیدوار بودن با بلندپروازی مرزش برایم نا پیدا شده. من ادم قاطی ای هستم .گیج ، گمشده. من گمشده ام؟من به خودم خیانت کرده ام. آدم همیشه بیشترین خیانتش را به خودش میکند.آنقدر ساده که زندگی را مضحک کرده. یک نمایش زرد. زندگی من قرار است نمایشی زرد باشد؟ هوا سرد و دلگیر و مه الوده است و من دچار ضعف بینایی.به فانوس های دور دست خیره و در سفیدی ذهنم محو میشوم.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۰۸
تنبور

میدانید تلگرام به چرند گویی ام اضافه کرده .بدی اش این است که کاملا ازادت میگذارد. ازادی که هر وقت از هرچه میخواهی بگویی. راحت است میدانید?نه عنوانی میخواهد نه احتیاج دارد که به سانسور و اینجور چیز ها فکر کنی. خلاصه که اره،بدعادت شده ام.

دیگر اینکه خیلی خسته ام. انقدر که انگار از صخره پرت شده ام پایین چندتا غلت خورده ام بعد افتاده ام توی جاده ، بعدش ده تا  کامیون از رویم رد شده اند و له له اشده ام  ولی همچنان زنده ام :/ هنوز هم وسط جاده ام و گهگاهی ممکن است کسی بیاید و از رویم رد بشود :/

قبلا گفتم که چنل یکی از همکلاسیهای مدرسه را پیدا کرده ام. امروز نوشته بود که مادرش بهش حسودی میکند که چرا پدرش دخترش را بیشتر دوست دارد:// واقعا تا حالا جمله ای که به این شدت معنی اصطلاحٍِ گوه را به من تفهیم کند پیدا نکرده بودم:/ مثلا اینکه یک نفر چقدر گوه فکر میکند :/ یا اینکه چقدر حرفهایش شبیه گوه است:/ بعد با خودم فکر کردم که واقعا چرا او فکر کرده که این قضیه ممکن است برای کسی جالب باشد?:/ و کلا چرا من میروم و این گوه هارا یواشکی میخوانم :/ و خودم را ازار میدهم?:/ من اصلا در چنل به ان زردی دنبال چه میگردم؟:/چرا میروم و حال خودم را میگیرم و بالا می آورم و برای خودم زار میزنم از اینکه چقدر یک نفر نفهم است ولی از نظر خودش خیلی میفهمد و داِئم درحال شوآف است:/ از منم منم کردن متنفرم میدانید .این غرور خیلی تهوع اور است.این ادعای نوع بشر واقعا دقیقا از کجا می اید؟ واقعا ادم چی توی خودش دیده که اینقدر برایش قابل افتخاراست؟ 

به قول مولوی :

دنیا همه هیچ است و اهل دنیا همه هیچ 

ای "هیچ" برای هیچ بر هیچ مپیچ 

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند?

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

 

ب.ن:الان این حرف مولوی درمورد خودمم صدق میکرد ://

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۲
تنبور