Tabula rasa
این روز ها فقط فرندز میبینم و هیچ کاردوستداشتنی دیگری نمیکنم . با هیچ کس هم حرف نمیزنم .کسی در مغزم دائم ملالت را زمزمه میکند. همه چیز ساکت و کند است . رنگ گرگ و میش هوا در مه .انگاری دنیا برای دیدن،شفافیت لازم را ندارد. چشم های ضعیف من هم که در این گرگ و میش که از بخت خوبش مه الود هم شده شانسی برای دیدن جزئیات ندارند. برای درک شرایط محتاج همه ی حواسم. باید همه دوبرابر شوند تا بتوانم مثل یک انسان عادی قدم بردارم. سرما انگیزه ها را خاموش کرده و اشتیاق هارا سوزانده ، تنها روشنایی فانوس های دور دست است که شعله ی امید را درون قلبت گرم نگه میدارد. واقعا من امیدوارم؟ امید وارم یا دچار خیالبافی شده ام؟ راستی فرقش چیست ؟ امیدوار بودن با بلندپروازی مرزش برایم نا پیدا شده. من ادم قاطی ای هستم .گیج ، گمشده. من گمشده ام؟من به خودم خیانت کرده ام. آدم همیشه بیشترین خیانتش را به خودش میکند.آنقدر ساده که زندگی را مضحک کرده. یک نمایش زرد. زندگی من قرار است نمایشی زرد باشد؟ هوا سرد و دلگیر و مه الوده است و من دچار ضعف بینایی.به فانوس های دور دست خیره و در سفیدی ذهنم محو میشوم.
درود!
وب زیبا و مطالب خواندنی دارید.
لطفا به وب من هم سر بزنید.