هذیونای آدمکش :/
از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من میگوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با خودم کلنجار روم تا عصبانیتم بروز نکند.
ولی واقعا حوصله ی اون فاز بهم ریختگی رو ندارم . وقتی بهش فک میکنم دوست دارم فرار کنم.
ب.ن: دوست داشتم یه ربات داشتم، سرمو میذاشتم رو پاهاشو گریه میکردم؛ اونم همون حسی رو داشت که من دوست داشتم ://
نمیدونم ولی فکر کنم همۀ انسان ها درونشون چند نفری هستن که همیشه باهم دارن بحث و جدل میکنن...