دوشنبه, ۲۵ فروردين ۱۳۹۹، ۱۰:۲۳ ق.ظ
تاریکی،پیچکوار،به چپرها پیچید،به حناها،افراها.
دوست دارم همین امروز بروم ، همین امروز وسایلم را جمع کنم . دوست دارم با همین باقی مانده ذهنیت خوب اینجا را ترک کنم . دیگر نمیخواهم چیزهای بیشتری را از دست بدهم. میخواهم اینجا را ترک کنم تا بتوانم همه چیز را نگه دارم. همه چیزِ این جا دارد به من دهن کجی میکند. این روابط نخ نما دارد مرا میکشد.دوست داشتم میتوانستم بروم توی اتاقم، گوشهایم را بگیرم ، چشم هایم را ببندم و فریاد بزنم خفه شو، خفه شو، خفه شو . دوست داشتم نبینم ، ندانم ، نشنوم .نمیخواهم چیزهایی که دارد در چشمانم رشد میکند به قلبم ریشه بزند. من رویش دردناک جوانه های سیاهش را درقلبم حس کرده ام.من برای همه چیز دو دل و شکاکم . میخواهم ذره های آخر ایمانم را بردارم و به ناکجا فرار کنم .
۹۹/۰۱/۲۵
مهم اینه ادم تا دم اخر به یه عقیده ایمان داشته باشه ! تا بتونه به ادامه زندگی فکر کنه ...