۱۰۴-
دیروز روزی بود که بعد از دو سه سال احساس کردم از خودم خوشم می آید، با خودم فکر کردم که میتوانم به خودم تکیه کنم چون دوست دارم خودم اذیت و ناراحت نشود ، دیروز آدم گستاخی بودم.انگار به این چیزها عادت نداشتم . یادم رفته همه چیز میدانی .ظرفیتم کم شده. امروز اما از خودم متنفرم . جزو شدیدترین حالاتی که از خودم بدم می آید . من اغلب خودم را دوست ندارم و لایق خیلی چیزها نمیدانم ولی این یکی دقیقا تنفر است، از آنها که دوست داری یک درد جسمی ای سراغت بیاید تا دلت خنک شود.چند روز پیش به این فکر میکردم که هر وقت به خودم گفتم که چقدر یک نفر را دوست دارم، چقدر یک نفر عالی است ، شک کنم . شک کنم و همان لحظه آن احساس شعف و شادی ای را که انگار داری از شدت علاقه سرریز میشوی ، بکشم. چون میدانم که چند وقت دیگر،لحظاتی هست که ازش اگر بیزار نباشم، دست کم بی تفاوت هستم. همه چیز بلاخره یک جایی ناامیدت میکند یا اینکه تو ناامیدش میکنی.امروز ولی فهمیدم این حس درباره ی خود آدمم هست.
باید فیتیله احساسات رو بکشیم پائین...