تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidashodeh

منوی بلاگ

نمیدانم اولِ داستان کجاست. من اول قضیه را گم کرده ام و لابه لای ورقه ها غرق شده ام. کسی میداند چه اتفاقی افتاده ? منظورم این است که نمیدانم سر چه قضیه ای اینقدر احساس خفگی میکنم . امروز 12 بهمن است و از قضا، هواپیما هم در 12 بهمن نقش مهمی داشت . راستش وقتی اسم این تاریخ را میشنوم هنوز هم تصویر همان نقاشی که توی دبستان پوستر در و دیوار میشد ، جلوی چشمم ظاهر میشود . یک هواپیمای سفید بزرگ که  از آن مردی با ردای قهوه ای دارد پایین می اید و گلهای درشت صورتی در زمینه ای آبی . امروز اما فکر میکنم این چهارمین هواپیمایی بود که دچار یک اتفاق غیر عادی میشد . از مسیرش منحرف میشد یا نقص فنی پیدا میکرد یا از این جور چیزها. دیگر عادی شده ، میدانی . میخواهم بگویم ، من دقیقا نمیدانم دلیل این همه جنجال چیست . سر چی بود که تصمیم گرفتیم اینقدر منزوی شویم. ما یک هواپیمای درست و حسابی هم نداریم :/ 

میخواهم بدانم ، دقیقا چه چیزی تحمل این وضعیت را توجیه پذیر کرده ؟ شاید تکرار زیاد از حد دلایل باعث این گیجی من شده ;ولی واقعا دلیلی را پیدا نمیکنم . 

حتی نمیتوانم سر رشته ی اینکه چرا همه ی کشورهای دنیا با ما مشکل دارند و ما با آنها مشکل نداریم را هم پیدا کنم:/ من کاملا گیجم :/

ب.ن: واقعا وقتی به سرنوشت نهایی نگاه میکنی :/ فایده ای در این همه جنجال نمیبینی:/

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۶
تنبور

:|

واو! ...عجب هفته ای! ... چقدر امسال اتفاقای شوکه کننده میوفته !!

خب درس کم خوندم :/ و برا خودم داشتم زر زر میکردم . میدونید اینکه آدم نمیتونه و نباید با یکی که میخواد ارتباط داشته باشه ، توی بعضی موقعیتا خیلی وقت آدم رو هدر میده . و آرزو میکردم همیشه که کاش میتونستم بهش فک نکنم و کار خودمُ کنم بدون یاداوری اینکه چرا مجبورم از یه سری چیزا بگذرم. و یا این موضوع که تو نسبت به بعضی ادما به خاطر اینکه خیلی دوسشون داری خیلی اسیب پذیری و گاهی ازشون احترام انتظار داری . هرچند که دوس داری بهشون حق بدی و سن و موقعیتشون رو در نظر بگیری. 

ولی خیلی زیاد و جدی به این فکر میکنم که برم یه نقطه ی دیگه ای زندگی کنم . و فک میکنم که این فرصت رو تحصیلات به هر ادمی با هر وضعیت اقتصادی ای داده . دوس دارم خانوادم ازینجا برن.

خلاصه مثل اینکه زندگی بین ادمای بالغ ، چیز خیلی ترسناک و تاریکیه:/

 به قول بهمن محصص:بیهوده است آینده ای پر از فرشته با پودر صورتی رنگ وعده دهیم.چرا که بچه ای که پدر یا پایش را در اثر بمب باهوش (هسته ای) از دست داده ،نمیتواند و نباید فراموش کند .تخم نفرت که پاشیده شد ، خواهد رویید.

 

خیلی این رو میشنوم که میگن چرا ما باید توی ایران به دنیا بیایم . راستش من امشب خداروشکر میکنم که چند کیلومتر اونور تر ، توی عراق به دنیا نیومدم .جایی که دوتا کشور دیگه مشغول بمبارون خونه ی منن.

(میدونم این جمله رو ممکنه بد برداشت کنید، ولی خب اینکارو نکنید چون محتمله که یه ادم معمولی که دوس داره بره دانشگاه  الان اونجا این حرف دلش باشه.)

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۶
تنبور

از اینکه هر هفته بگم درس خوندم یا نه خسته شدم :/ .هفته ی خیلی متنوعی بود :/ .برای ادمِ هیکی کیموری ای مثل من :/ خیلی چیزای سورپرایزی داشت:/ .البته من از هیکی کیموری بودن کاملا متنفرم و خب این زندگی شبه سالمندی رو اصلا دوس ندارم و این یه شرایط کاملا خودخواسته :/ و در عین حال کاملا تحمیلیه:// خب ا درس بگذریم :/ 

حس و حال کوبریک دیدن نبود و به جاش یه انیمه ی سینمایی دیدم :/ به اسم Genocidal Organ (به ژاپنی:Gyakusatsu kikan) 

که به شخصه برای من که اولا جهان سومیم و دوما دقیقا تو خاور میانه زندگی میکنم خیلی جذاب بودش:/ و همینطور تو یه کشور ضد امریکایی :///( ولی توجه کردین ایران در عین حال که ضدامریکاییه خیلی عاشق امریکا هم هستن مردمش ؟://) در واقع یه داستانی بود درمورد ما . مردمی که تو جهان سوم بین فقر و جنگ زندگی میکنن. و همینطور درمورد جهان اول که مردمی ان که توی صلح و رفاه زندگی میکنن. و درمورد ساختن این دوتا دنیای کاملا متضاد بود که انسان روی کره ی زمین تونسته به وجود بیاره .اون تغذیه ی  انگل وار این دوتا جهان از همدیگه رو کاملا نشون میده :/ یه بخش جالبش اون جا بود (حاوی مقادیری اسپویل :/)که جان پل که یه محقق و زبان شناسه که توی ام آی تی کار می‌کرده میخواد کاری کنه که مردم جهان سوم که تروریست هارو میسازن ، درگیر قتل عام مردم خودشون بشن و اینطوری به جای اینکه به جهان اولی ها حمله های تروریستی کنن ، خودشون خودشون رو قتل عام کنن و دنیا از دسشون خلاص شه:/ و این راه هم از هر نظر به نفع جمعیت صلح طلبِ ساکن در قاره ی اروپا و آمریکاس :// یه چیز جالب دیگه این که ارگان نسل کشی درواقع منظورش یه عضویه که توی مغز انسانه و کار این بخش از مغز زایش یا تولید زبانه . و جان پل تونسته یه الگوریتمی رو پیدا کنه که به هر زبانی که ترجمه بشه می‌تونه کسایی رو که به اون زبان صحبت میکنن ،ترغیب به نسل کشی جمعیت خودشون کنه . و توضیح میده که این توانایی در گذشته وقتی که انسانا به صورت قبیله ای زندگی میکردن و پیدا کردن غذا کار خیلی سختی بوده و درواقع همه ی جنگا هم سر این غذاست :/ ، به بقای انسان کمک می‌کرده . ولی در حال حاضر که ما به روش دیگه ای زندگی میکنیم دیگه کارایی نداره و بنابراین به فراموشی سپرده شده . ینی میگه که قتل و تجاوز و ظلم ناشی از نیازهای ما برای بقان و همینطور حرف زدن و عشق ورزیدن و فداکاری کردن هم از نیازای تکاملی مان :/ ولی از بین اینا بعضیاشون کهنه شدن ولی همچنان با ما هستن . مثلاً گونه ی بشر وقتی که کشاورزی رو توسعه داد همکاری و اجتماع رو یادگرفت و اینطوری تونست از پس خشکسالیا بر بیاد پس این دوتا ینی همکاری و با اجتماع بودن کارآمد تر از خیانت و رقابت شدن. ولی حالا اگه یه خشکسالی خیلی بزرگ اتفاق بیفته و جامعه هم بزرگتر از غذای موجود باشه ، چی میشه ?:/ کسی موافق اینه که جامعه ی بشر،دوستانه باید نابود بشه ?:/در واقع دستور زبانِ نسل کشی یه سازش برای کمبود غذاعه. و مربوط به زمانیه که انسان نمیتونه تولید مواد غذایی رو کنترل کنه . جان پل با سواستفاده ازین موضوع و کشف خودش هدفش رو عملی میکرد، تا بتونه از جهان خودش محافظت کنه:/

+کلیک

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۲
تنبور

تو انیمه ی angels of death یه شخصیتی بود به اسم دَنی . که پزشک بود . دنی به طور مادرزادی یه چشمش کور بود و اون یکی چشمشم ضعیف بود . و مادرش وقتی که دنی بچه بود جلوی چشم دنی خودشُ کشته بود . پدر مادرش به خاطر کور بودن دنی از هم جدا میشن و دنی خودش رو تو مرگ مادرش مقصر می‌دونه, چون دنی اون بچه ای که مادرش میخواست نبود ، چون وجود داشتن دنی و حضورش و دیدنش مادرش رو آزار می‌داد. و دنی عاشق مادرش بود . دوس داشت مادرش رو خوشحال کنه . از اون روز به بعد دنی به شکل وسواسی دنبال چشمای مختلف گشت تا چشمهای مادرشُ دوباره ببینه . چون عاشق چشمای مادرش بود . دنی به جراحی چشم رو آورد و چشمای افراد مختلف رو می‌دزدید و به خودش پیوند میزد و یه اتاق پر از چشمای رنگ وارنگ داشت که تو شیشه نگهشون می‌داشت . هیچکس دنی رو دوست نداشت ، حتی خود دنی . اون از خودش متنفر بود . دنی بلاخره چشمای مادرشُ توی ریچل پیدا کرد. ریچل دختربچه ای بود که شاهد قتل مادرش توسط پدرش با چاقوی اشپز خونه بود و پدرش رو با اسلحه ی مادرش کشته بود . اون بعدش پدر و مادرشُ به همدیگه دوخته بود.دختری که هرگز لبخند نمی‌زد و چهره ش هیچ حالتی رو نشون نمی‌داد.دنی به ریچل کمک کرد تا بتونه توجه ریچل رو به دست بیاره ، تا ریچل چشماش رو به دنی بده.دنی میخواست با محبت به دختری که هیچکس دوسش نداشت ، برای ریچل دوس داشتنی باشه. دوتا آدم داغون بودن و دنی فک میکرد اگه یه آدم داغون رو برای محبت انتخاب کنه هیچوقت دوباره نه نمیشنوه. ولی ریچل دنی رو نپذیرفت و اجازه داد محبت ناآگاهانه ی زاک وارد قلبش بشه. 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۱
تنبور

روزهای اخر این هفته را درس نخواندم .دیگر حوصله ی انیمه دیدن را ندارم .فقط سه تا از سریال های شوکو موراسه را دیدم و اخری هم نیمه تمام است .میدانید این گزارش نوشتن تیتروار حالم را به هم میزند . دوستداشتم کمی بیشتر وقت برای خوب نوشتن میگذاشتم . منظورم این است که کتاب میخواندم تا بهتر بتوانم جمله سازی کنم ولی خب من فعلا فقط تست میزنم و مسئله حل میکنم و تازه حس میکنم ذهنم هم مختل شده و همه چیز به جز چیز های کنکوری را پس میزند://خلاصه که فکر کنم قرار است در این دوازده هفته ی باقی مانده هر هفته فقط یک فیلم از کوبریک ببینم .دیروز دکتر استرنج لاو را دیدم و خوش گذشت.البته فیلم معروفی است و در موردش بسیار جمله نوشته شده .و اگر چیزی درباره اش بگویم قطعا تکراری است.ولی جدای همه چیز ،فکرش را بکن که ادم دیوانه ای یک سلاح نابود کننده ی کره ی زمین بسازد و ان را در ناکجااباد،در خاک سرزمینش بگذارد و تازه همه چیزش از جمله فعال شدن و منفجر شدنش هم اتوماتیک باشد و هیچ بشری نتواند بعد از اینکه فعال شد متوقفش کند. کلا همه چیزش اتوماتیک . و بعد به دیگر کشور ها بگوید اگر یک بمب هسته ای در خاک این کشور منفجر شود این سلاح به صورت اتوماتیک فعال شده و کلا حیات روی کره ی زمین را نابود میکند و همه مان دود میشویم و میرویم هوا :| ... واقعا ایده ی دیوانه واری است :/ جزو بدترین هایی ست که شنیده ام میدانید?:// 

+یکی از آرزو هام اینه 12 ساعت درس بخونم :|...واقعا ارزو عه :/

+این عکسه هم هیچ معنی ای نمیده مثل همیشه و بی ربطه کاملا و مطمئنا ://

 

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۳۰ آذر ۹۸ ، ۱۷:۴۸
تنبور

اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان می‌کنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|

اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخی خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش می‌کنه:||

سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سینوزیتم که یه پرنده‌ی وحشی سایکوپته, چنگولاشو الان تو چِشَم و قسمت پیشانی سرم فرو کرده :/ و داره مغزمو با نوکش لت و پار می‌کنه و اون بین هر از گاهی یه جیغ نکره ای هم می‌کشه :/ ا دیروز فقط تو تخت خواب بودم و داشتم خودمو میخورم :// ا سینوزیت متنفرم :/ مخصوصا اون جاییش که باید شال گردن و کلاه بپوشی و بخاری رو بغل کنی :/ و اون زیر، سرت عرق می‌کنه و موهای آدم لجنی میشه :// 

به نظرتون دیگه زمان داره با سرعت خیلی زیادی نمیره ?:| دی ماه شد یهو :||

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۹ آذر ۹۸ ، ۰۷:۴۸
تنبور

می آید و مرا به یاد خیالاتم می اندازد .به یاد چیزهایی که تنها در رویا مزه شان را چشیده ام . من بین موج های گاه و بیگاه این دریا سرگردانم.مرا خسته کرده ای. بارها به خودم گفته ام که نگویم خسته ام. که خستگی خیانت است .ولی تو مرا خسته کرده ای .من دست و پاهایام را زده ام، اصرارهایم را کرده ام .منصفانه نیست که تازیانه ای شوی بر پیکر زخمی و نیمه جانم. من برای ناامیدی ام تلاش میکنم . من برای لحظه ی ناامید شدنم جنگیده ام. و تو در لحظه ای همه اش را دود میکنی.من نمیخواهم مسموم به امیدِ نازکِ واهی ای باشم که مدام در گوشم تمسخر را ، ترحم را نجوا میکند. شرمندگی ، شرمندگی ، شرمندگی. مرا الوده به خودم نکن,تحملش را ندارم. مرا رها کن.

۰ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۵۸
تنبور

اینجا بارانی است و گربه ی توی حیاط از اینکه پاهایش خیس شده به نظر می‌رسد احساس بدی دارد :/ و بیشتر از همیشه ناتوانی انسان در درک رفتار گربه ای دارد خودش را نشان میدهد :/ 

عصر قرار بر سفر اجباری ای است به یزد :| و مرا میل سفر نیست :|چون که آنجا زمستانها خیلی سوز می آید و من یادم است که یک وقتی که زمستان از همین اجباری ها:/ رفته بودم ، نمیشد توی خیابان ایستاد :| حس میکردم حتی کلیه ها ی درون بدنم هم می‌لرزند :/کلا مرا میل سفر به یزد نیست :/ آب و هوایش به من نمی‌خورد :// من اصلا ضعیف یا سوسول یا مامانی و از این قبیل چیزها نیستم ://فقط دارم میگویم که حوصله ی مسافرت را ندارم :/ البته حوصله ی مهاجرت را خیلی دارم :// من فعلا دوست دارم شبیه یک پیرمرد اخموی بی حوصله در اتاقم که سرد و نمور است:/( که البته اتاق سرد و نمور جمله ای ست از مادر :/) زندگی ساکتم را کنم :/ و حتی جدیدا حرف زدن هم بسیار سخت و آزار دهنده شده :/ فقط شنیدن خوب است:/‌‌‌‌‌ به شخصه احساس میکنم که یک سالمندِ انزوا طلبم که دست دنیا برایش رو شده و دیگر برایش رنگی ندارد :/وخلاصه The child is grown and the dream is gone and I have become comfortably numb:/

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۶ آذر ۹۸ ، ۰۸:۳۰
تنبور

هفته ی خوبی بود . اصلا یادم نیست چطوری شروع شد:/ و اینکه استرس گرفتم که نکنه وقت کم بیارم:/ و فعلا پناه بردم به انیمه دیدن:/بیست و چار دقیقه ای که براش لحظه شماری میکنم :/ در واقع به خاطر انیمه س که میخوام درسه رو زود تموم کنم :// و هیچ انگیزه ی دیگه ای وجود نداره :/ البته ممکنه بعضی اوقات از 24 دقیقه خیلی فراتر بره =| خلاصه که در حال دیدم Ergo proxy ام و قسمت 18 ام هنوز :/ و به جز همه ی جذابیت هاش اهنگ اخرش پارانوئید اندرویدِ ردیو هده DD: ....:| اره چیز ذوق کردنی ای نبود شاید :/ ....یه تیکه هست که شخصیت اصلی داستان ینی Vincent Law که گویا دچار فراموشی خود خواسته ای شده و بخشی از حافظه ش رو که مربوط به گذشته ش بوده از دست داده و نمیدونه کیه ، در طی سفرش از رومدو به مسکو گم میشه و  میرسه به یه کتاب فروشی و خب اونجا کتاب فروشه یه چیزای جالبی میگه که به گقته ی خود انیمه :/ نظریه ایه از کتاب منشا زبانِ ژان ژاک روسو که یکی از چیزای جالب بود.

میگه:‹ برای اینکه این همه کتاب موجودیت پیدا کنه خواننده باید چیزی بسازه که بهش میگن جامعه و برای ساختن جامعه مکالمه از طریق زبان یه ضروریت محسوب میشه ، در واقع این همون حکایت مرغ و تخم مرغه. منظور اینه که هر دوشون به همدیگه نیاز دارن .به عبارت دیگه نمیشه با قاطعیت گفت همه ی این محتویات کتابا توسط ابزارانسانی ساخته شدن.برای همین گاهی اوقات فکر میکنم که موجودات خداگونه در این جریان نقشی داشتن یا نه! - خیلی بعید به نظر میرسه:/› دیگه همینا :|

بعد اینکه اینجا هوا خیلی سرده و سوز میاد :/ و من کاملا حس میکنم اینجا که ایستاده ام از دنیا بیرون است و اسمانی هم به سرم نیست:/ 

و کلیک :/

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آذر ۹۸ ، ۲۲:۵۸
تنبور

بعضی وقتا آرزو میکنم کاش اونم یه وبلاگی چنلی چیزی داشت و من میتونستم بدونم تو سرش چی میگذره ، اخلاقش چطوریه و چطوری فک میکنه.

پوف .... پس کنکور کی میاد :/ چقدر این پروسه طولانیه :/ ... حس میکنم فلجم و نمیتونم هیچکاری کنم :/ مغزم همه چیزو پس میزنه و میگه نه الان وقت گفتن این چیزا نیست ، نه الان وقت خوندن این چیزا نیست ، نه الان وقت حرف زدن با آدما نیست، نه الان وقت اینجا رفتن نیست،وقت دیدن این فیلم نیست :/// 

چیه این کنکور :/ گوه خالص :/ یه مشت جملات سراسر شر و ور و بیخاصیت و بعضاً اشتباه:/ رو باید ملکه ی ذهنت کنی :/ اگه محتوایی داشت من اصلا مشکلی نداشتم :/ کلا انگار اینجا هر چی چرند تر و سطحی تر باشی،راحت تر میشه زندگی:| ب.ن:کلا ا ادم میخوان وقتشو تلف کنه:/جالبه که هیچکی ام مشکلی با این کم محتوایی نداره://

_Deadline_

ب.ن: خوبه این sun projectهست که من برم عکساشو بردارم، بذارم تو وبلاگم:///

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ آذر ۹۸ ، ۱۵:۳۸
تنبور