اینکه آدم با یه کلمه حالش نوسان می‌کنه ترسناک ترین نکته ی زندگیه:|

اینکه اینقدر جونورای ضعیفی هستیم و به هم شدیدا وابسته ایم ولی همه ش میخوایم بگیم نه نیستیم ، شبیه یه شوخی خیلی خنده داره که آدم همه ش با خودش می‌کنه:||

سرما هم زد مغزمو منجمد کرد و سینوزیتم که یه پرنده‌ی وحشی سایکوپته, چنگولاشو الان تو چِشَم و قسمت پیشانی سرم فرو کرده :/ و داره مغزمو با نوکش لت و پار می‌کنه و اون بین هر از گاهی یه جیغ نکره ای هم می‌کشه :/ ا دیروز فقط تو تخت خواب بودم و داشتم خودمو میخورم :// ا سینوزیت متنفرم :/ مخصوصا اون جاییش که باید شال گردن و کلاه بپوشی و بخاری رو بغل کنی :/ و اون زیر، سرت عرق می‌کنه و موهای آدم لجنی میشه :// 

به نظرتون دیگه زمان داره با سرعت خیلی زیادی نمیره ?:| دی ماه شد یهو :||

می آید و مرا به یاد خیالاتم می اندازد .به یاد چیزهایی که تنها در رویا مزه شان را چشیده ام . من بین موج های گاه و بیگاه این دریا سرگردانم.مرا خسته کرده ای. بارها به خودم گفته ام که نگویم خسته ام. که خستگی خیانت است .ولی تو مرا خسته کرده ای .من دست و پاهایام را زده ام، اصرارهایم را کرده ام .منصفانه نیست که تازیانه ای شوی بر پیکر زخمی و نیمه جانم. من برای ناامیدی ام تلاش میکنم . من برای لحظه ی ناامید شدنم جنگیده ام. و تو در لحظه ای همه اش را دود میکنی.من نمیخواهم مسموم به امیدِ نازکِ واهی ای باشم که مدام در گوشم تمسخر را ، ترحم را نجوا میکند. شرمندگی ، شرمندگی ، شرمندگی. مرا الوده به خودم نکن,تحملش را ندارم. مرا رها کن.

اینجا بارانی است و گربه ی توی حیاط از اینکه پاهایش خیس شده به نظر می‌رسد احساس بدی دارد :/ و بیشتر از همیشه ناتوانی انسان در درک رفتار گربه ای دارد خودش را نشان میدهد :/ 

عصر قرار بر سفر اجباری ای است به یزد :| و مرا میل سفر نیست :|چون که آنجا زمستانها خیلی سوز می آید و من یادم است که یک وقتی که زمستان از همین اجباری ها:/ رفته بودم ، نمیشد توی خیابان ایستاد :| حس میکردم حتی کلیه ها ی درون بدنم هم می‌لرزند :/کلا مرا میل سفر به یزد نیست :/ آب و هوایش به من نمی‌خورد :// من اصلا ضعیف یا سوسول یا مامانی و از این قبیل چیزها نیستم ://فقط دارم میگویم که حوصله ی مسافرت را ندارم :/ البته حوصله ی مهاجرت را خیلی دارم :// من فعلا دوست دارم شبیه یک پیرمرد اخموی بی حوصله در اتاقم که سرد و نمور است:/( که البته اتاق سرد و نمور جمله ای ست از مادر :/) زندگی ساکتم را کنم :/ و حتی جدیدا حرف زدن هم بسیار سخت و آزار دهنده شده :/ فقط شنیدن خوب است:/‌‌‌‌‌ به شخصه احساس میکنم که یک سالمندِ انزوا طلبم که دست دنیا برایش رو شده و دیگر برایش رنگی ندارد :/وخلاصه The child is grown and the dream is gone and I have become comfortably numb:/

هفته ی خوبی بود . اصلا یادم نیست چطوری شروع شد:/ و اینکه استرس گرفتم که نکنه وقت کم بیارم:/ و فعلا پناه بردم به انیمه دیدن:/بیست و چار دقیقه ای که براش لحظه شماری میکنم :/ در واقع به خاطر انیمه س که میخوام درسه رو زود تموم کنم :// و هیچ انگیزه ی دیگه ای وجود نداره :/ البته ممکنه بعضی اوقات از 24 دقیقه خیلی فراتر بره =| خلاصه که در حال دیدم Ergo proxy ام و قسمت 18 ام هنوز :/ و به جز همه ی جذابیت هاش اهنگ اخرش پارانوئید اندرویدِ ردیو هده DD: ....:| اره چیز ذوق کردنی ای نبود شاید :/ ....یه تیکه هست که شخصیت اصلی داستان ینی Vincent Law که گویا دچار فراموشی خود خواسته ای شده و بخشی از حافظه ش رو که مربوط به گذشته ش بوده از دست داده و نمیدونه کیه ، در طی سفرش از رومدو به مسکو گم میشه و  میرسه به یه کتاب فروشی و خب اونجا کتاب فروشه یه چیزای جالبی میگه که به گقته ی خود انیمه :/ نظریه ایه از کتاب منشا زبانِ ژان ژاک روسو که یکی از چیزای جالب بود.

میگه:‹ برای اینکه این همه کتاب موجودیت پیدا کنه خواننده باید چیزی بسازه که بهش میگن جامعه و برای ساختن جامعه مکالمه از طریق زبان یه ضروریت محسوب میشه ، در واقع این همون حکایت مرغ و تخم مرغه. منظور اینه که هر دوشون به همدیگه نیاز دارن .به عبارت دیگه نمیشه با قاطعیت گفت همه ی این محتویات کتابا توسط ابزارانسانی ساخته شدن.برای همین گاهی اوقات فکر میکنم که موجودات خداگونه در این جریان نقشی داشتن یا نه! - خیلی بعید به نظر میرسه:/› دیگه همینا :|

بعد اینکه اینجا هوا خیلی سرده و سوز میاد :/ و من کاملا حس میکنم اینجا که ایستاده ام از دنیا بیرون است و اسمانی هم به سرم نیست:/ 

و کلیک :/

بعضی وقتا آرزو میکنم کاش اونم یه وبلاگی چنلی چیزی داشت و من میتونستم بدونم تو سرش چی میگذره ، اخلاقش چطوریه و چطوری فک میکنه.

پوف .... پس کنکور کی میاد :/ چقدر این پروسه طولانیه :/ ... حس میکنم فلجم و نمیتونم هیچکاری کنم :/ مغزم همه چیزو پس میزنه و میگه نه الان وقت گفتن این چیزا نیست ، نه الان وقت خوندن این چیزا نیست ، نه الان وقت حرف زدن با آدما نیست، نه الان وقت اینجا رفتن نیست،وقت دیدن این فیلم نیست :/// 

چیه این کنکور :/ گوه خالص :/ یه مشت جملات سراسر شر و ور و بیخاصیت و بعضاً اشتباه:/ رو باید ملکه ی ذهنت کنی :/ اگه محتوایی داشت من اصلا مشکلی نداشتم :/ کلا انگار اینجا هر چی چرند تر و سطحی تر باشی،راحت تر میشه زندگی:| ب.ن:کلا ا ادم میخوان وقتشو تلف کنه:/جالبه که هیچکی ام مشکلی با این کم محتوایی نداره://

_Deadline_

ب.ن: خوبه این sun projectهست که من برم عکساشو بردارم، بذارم تو وبلاگم:///

هفته‌ی بدی بود :/ شبیه خزیدن تو سیاهچاله بود :/ ا وقتی شبا بیدارم یه جوری شدم اصن :/ البته زیادم نمی‌خوابم ، کلا ازش متنفر شدم :/ نه اینکه بگم خیلی آدم فعالیم و برای همین از خوابیدن  بدم میاد :/ من حتی اگه همه ی اوقات بیداری رو هم عین مجسمه یه جا بشینم بازم ا خواب متنفرم :/ 

چند ساعت قبل خیلی عصبانی بودم :/ به خاطر یسری حرفای کاملا مسخره و بی منطق درمورد گیاهخوارا :/ و میخواستم بیام اینجا حرصمو خالی کنم و مثلاً به ذهنم بگم که آره من جواب اون دختره که خیر سرش دانشجوی رشته پیراپزشکیم بود و معتقد بود آدم برا پز دادن و واژه ی بی معنی ای به اسم کلاس:// گیاخوار میشه رو دادم :/ ولی خب دیگه حوصله شو ندارم . 

ولی واقعا این چه فکر بی اساسیه که خیلی همه گیره که آره کسی که گیاهخواره برای کلاسه؟:/ باعث میشه اون آدمی گیاهخواره اگه مثل من خجالتی باشه تو جمع معذب بشه :// مثلا من برام سخته(توی فامیل مخصوصا)که بگم گیاهخوارم:/ اگه کسی قیافه و تیپ منو ببینه اصلا واژه ای به عنوان «باکلاس » :/// امکان نداره تو ذهنش پرسه بزنه :/ مگه اینکه مرتب و تمیز بودن رو هم جزو کلاس داشتن طبقه بندی کنید:///و اصلا باکلاس بودن از ریخت من امکان نداره برداشت بشه:/

و خب وقتی مجبور میشم بگم گیاهخوارم خیلی امکانش هست که یکی از اعضای کاملا کوته فکرِ فامیل یه حرفی پیرامون اینکه "این روزا همه برا کلاس گیاهخوارن :/" یا اینکه "میگن گیاهخواری کلاس داره"رو بشنوم :// ( بعلاوه ی امکان دیدن نیشخند و رفتارای مسخره کن و کاملا زشت ://)خب باید بگم که اولا وقتی کسی رو نمی‌شناسید و اصلا با طرز فکرش آشنایی ندارین ، اینقد به خودتون جرعت ندین صحبت کنید. دوم اینکه هر کودک ۷ ساله ای هم که تیپ و ظاهر من رو ببینه و حتی با من حرف نزنه،قطعا به این فکر می‌کنه که اگه این دنبال اونچه که کلاس گذاشتن یا کلاس داشتن معنی میشه!:/// بود ، مطمئنا باید یه خصوصیات و رفتارای دیگه ای هم می‌داشت که کلاس داشته باشن:/// 

ولی خب مثل اینکه آدمایی که خیلی بالاتر از هفت سالشونه این موضوع به ذهنشون نمی‌رسه :///

خلاصه که ببخشید اگه علاقه و اصرار شدیدی برای به اشتراک گذاشتن این دوره ی پر از غر و کسالت آورِ زندگیم با شما دارم :^

من تلویزیون نمی‌بینم ، همه ی آگاهی و خبری که من از وضعیت اطرافم دارم از چنلای یوتیوبه که گهگاهی اعلانش منو کنجکاو میکنه. و الان یه ویدیو دیدم مال دوم دسامبر بود ، ینی دیروز . و من واقعا تهوع دارم . این موضوع میدونید باعث شد که هر دفه که میام که یه حرفی از زندگیم بزنم تو این وبلاگ که بقیه میبینن ، واقعا یجورایی خجالت بکشم که تو چرا میخوای از خودت حرف بزنی؟ چه اتفاقاتی برای آدمای اطرافم افتاده و من می‌خوام درمورد خودم حرف بزنم. باید خفه شم . چطور میتونم درمورد خودم بگم? وقتی یه خانومی با چه مسخرگی و چه بی پروایی ، و چه حالت زشتی میاد تعریــفـــ می‌کنه و میگه که من گفتم هر کی از در اومد تو رو بُکشین , که آدم اصلا زبونش بند میاد . حالا اصلا از در میومدن تو شما برای شکستن در و پنجره و چارتا تیکه میز و صندلی و خُرد کردن شیشه این قضاوت رو کردی . این نظر یه آدمه . یه آدمی بود که چارتا تیکه چوب و آجر براش از زندگی یه آدم دیگه مهم تر بود .ینی خاک و چوب و اهن سالم میموندن حتی اگه لازم باشه یکی بمیره.

میدونید توی هند یه عده ای هستن اسمشون هست پاسداران گاو که هندو ان . و گاو براشون مقدسه .اینا میان تو جاده به  مسلمونایی که گاوا رو با ماشین حمل میکنن حمله میکنن ، با پیش فرض اینکه این گاوا دارن میرن کشتارگاه . و اون راننده و صاحب حیوون رو اینقدر میزنن که بمیره . میدونید چی میگم؟ یه دسته آدم هستن که یه تعداد آدم رو بخاطر یه گاو بوگندو میکشن . چون بهش اعتقاد دارن.میخوام بگم این قضیه ازون موضوع فاجعه تره ، مضحک تره. تهوع آور تره.همینقدر پسته قضیه . همینقدر باورنکردنیه . نمیتونم جلوی استفراغمو بگیرم .

خب واقعا باورم نمیشه الان ۷ آذر باشه . بهش میخوره همین دوم سوم نهایتا باشه! پنج روز عقبم ینی. درس خوندن خوب پیش می‌ره . ازون حالت سیاه اومدم بیرون  و دیگه حس ناراحتی و بهم ریختگی ندارم . البته خب تصمیم گرفتم روزا رو بخوابم و شبا به زندگی بپردازم .کاملا شب زی و خوناشامی :/ چونکه فک میکنم اینطوری راحت ترم و ارتباطم با آدم کمتره اصولاً :/ با توجه به اینکه آدما روزگرد هستن و شبگرد نیستن :// دیگه اینکه از پوکر گذاشتن آخر جمله هام خیلی بدم اومده :/ و دوس ندارم دیگه اینقد در مصرف پوکر دست و دل باز باشم . راه کنار زدن دلتنگی رو هم پیدا کردم : مثل سگ سر خودتُ گرم کن تا دیگه مغزت نکشه و از خستگی بمیر تا سه سوته خوابت ببره. آم ... دیگه اینکه دوس دارم همه چی زودتر تموم شه و ممنون خدا .ب.ن: جای خالی یه سگ تو زندگیم رو شدیدا و عمیقأ احساس میکنم :/ دوس دارم که یه سگ ازینا که پاچه میگیرن داشته باشم و بتونم شبا باهاش برم بیرون :/ و اگه کسی مزاحم شد به سگه بگم برو بگیرش و اونم بره یارو رو بگیره :/// همینقدر بی معنی :|

_ دوس دارم این موزیک رو هم بذارم:/ ، چون خیلی جان پیچه Click

توی جاده ی زندگی ام که قدم برمیداشتم ، از جنگل ها گذشتم ، از علفزار ، از سایه ی آن دیوار بلند که گل‌های کاغذی بغلش کرده بودند در یک عصر تابستانی با پیراهن زرشکی که دامنش در باد شنا میکرد گذشتم ، رفتم و گذشتم ، رفتم و رفتم . حالا اینجا ام . یخ زده ام . اینجا سرد است ، خیلی سرد.خاکستری است . بوی خاکستر هم میدهد . منجمد و خاکستری. آدمهای اینجا همان اسم های قبلی را دارند . اما انگاری این یک تشابه اسمی است. اینجایی که  جاده ی زندگی ام مرا آورده هوا گرگ و میش است . نمیدانم این گرگ میش طلوع صبح است یا غروب . هوا بوی تند آتش میدهد . و ذرات خاکستر و ذغال را میشود در هوا دید. همه چیز قبلا سوخته و باقی را هم آن آتش زنده ی زیر خاکستر آرام آرام میپوساند. اینجا که من ایستاده ام خنجری هست که گاه و بیگاه در قلبم،در مغزم فرو میرود . اینجا که من ایستاده ام فقط هیولا زنده است.


_Sad People_

ناراحتم دوست عزیزم . آنقدر که نمیتوانی فکرش را بکنی. به قول خودت آن سرزندگی را ندارم . باور کن نمیدانم چه بلایی سرم آمده . نمیدانم همیشه اینگونه بوده ام یا اینکه این یک خصوصیت جدید است. من ... واقعیت این است که من ... واقعیت این است که تو....تو حتی تو نیستی.تو تنها خیالی هستی، سرد و منجمد. و من روح سرگردانی که سرگردانی را، اندوه را، زندگی میکند.

دلم برای نداشته هایم تنگ شده . خنده دار است . چیزی را هرگز نداشته باشی و دلت برایش تنگ شده باشد .برای چیزی که وجود ندارد. هیچ جوره با عقل جور در نمی اید ولی هست.