پنجشنبه, ۲۸ آذر ۱۳۹۸، ۰۳:۵۸ ب.ظ
خفگی
می آید و مرا به یاد خیالاتم می اندازد .به یاد چیزهایی که تنها در رویا مزه شان را چشیده ام . من بین موج های گاه و بیگاه این دریا سرگردانم.مرا خسته کرده ای. بارها به خودم گفته ام که نگویم خسته ام. که خستگی خیانت است .ولی تو مرا خسته کرده ای .من دست و پاهایام را زده ام، اصرارهایم را کرده ام .منصفانه نیست که تازیانه ای شوی بر پیکر زخمی و نیمه جانم. من برای ناامیدی ام تلاش میکنم . من برای لحظه ی ناامید شدنم جنگیده ام. و تو در لحظه ای همه اش را دود میکنی.من نمیخواهم مسموم به امیدِ نازکِ واهی ای باشم که مدام در گوشم تمسخر را ، ترحم را نجوا میکند. شرمندگی ، شرمندگی ، شرمندگی. مرا الوده به خودم نکن,تحملش را ندارم. مرا رها کن.
۹۸/۰۹/۲۸