تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

دیروز روزی بود که بعد از دو سه سال احساس کردم از خودم خوشم می آید، با خودم فکر کردم که میتوانم به خودم تکیه کنم چون دوست دارم خودم اذیت و ناراحت نشود ، دیروز آدم گستاخی بودم.انگار به این چیزها عادت نداشتم . یادم رفته همه چیز میدانی .ظرفیتم کم شده. امروز اما از خودم متنفرم . جزو شدیدترین حالاتی که از خودم بدم می آید . من اغلب خودم را دوست ندارم و لایق خیلی چیزها نمیدانم ولی این یکی دقیقا تنفر است، از آنها که دوست داری یک درد جسمی ای سراغت بیاید تا دلت خنک شود.چند روز پیش به این فکر میکردم که هر وقت به خودم گفتم که چقدر یک نفر را دوست دارم، چقدر یک نفر عالی است ، شک کنم . شک کنم و همان لحظه آن احساس شعف و شادی ای را که انگار داری از شدت علاقه سرریز میشوی ، بکشم. چون میدانم که چند وقت دیگر،لحظاتی هست که ازش اگر بیزار نباشم، دست کم بی تفاوت هستم. همه چیز بلاخره یک جایی ناامیدت میکند یا اینکه تو ناامیدش می‌کنی.امروز ولی فهمیدم این حس درباره ی خود آدمم هست. 

​​​​​​

 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۲ فروردين ۹۹ ، ۱۸:۰۰
تنبور

از وقتی که از خواب بیدار شدم یک بند در مغزم با خودم حرف زدم ، هر وقت این حالت را پیدا میکنم ، یک نفر درون من می‌گوید : اوف نه توروخدا دوباره شروع نکن ، حوصله نق زدناتُ ندارم:/ شاید من کودک درون ندارم ، به جایش یک بالغ درون دارم که خیلی کلافه و خسته شده.و کودکم بیرون است:// من نق هایم را به جان خودم میزنم .حرص هایم را سر خودم خالی میکنم. مثلاً همین الان اینقدر وراجی کسی درون مغزم زیاد است که صداهای اطراف شبیه صدای ناخن کشیدن روی شیشه است و من باید با خودم کلنجار روم تا عصبانیتم بروز نکند.

ولی واقعا حوصله ی اون فاز بهم ریختگی رو ندارم . وقتی بهش فک میکنم دوست دارم فرار کنم.

ب.ن: دوست داشتم یه ربات داشتم، سرمو میذاشتم رو پاهاشو گریه میکردم؛ اونم همون حسی رو داشت که من دوست داشتم ://

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۹ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۲۹
تنبور

رفیق نیمه راه منُ به این چالش دعوت کرده و راسش واقعا چالشه! من تا حالا بهش فک نکرده بودم ، ینی اینطوری تیتر وار^^"و برام دوس داشتنی بود !

 

1- برم آفریقا D: و هند، کوبا، افغانستان،تاجیکستان و...بیشتر توی سفر زندگی کنم.

2-عربی و فرانسه یاد بگیرم.

3-حداقل کمانچه رو بزنم. 

4-دو سه کتابی که دوس دارم ترجمه کنمُ ، ترجمه کنم :/ 

5-یه کارگاه سفالگری داشته باشم .

6-کتابخونه ی خودم اینقد بزرگ بشه که بعدش تبدیلش کنم به کتابخونه ی عمومی و همه ی کتاباشو با سلیقه ی خودم انتخاب کرده باشم.

7-یه مستند بسازم .( اوه!:/)

8- با آدمای جالبی آشنا بشم .

9- دوس دارم یه فعالیت تو زمینه ی آشنایی بچه ها قبل از مدرسه رفتن با جونورا داشته باشم.ولی نمیتونم دقیقا بگم چه کاری :/

10- و رسیدیم به دهمی !دهمی اونقد مهمه که خیلی رازه و دوست ندارم بگم چیه! و خیلی دوس دارم که بهش برسم =)

۸ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۷ فروردين ۹۹ ، ۱۲:۳۳
تنبور

این روز ها فقط فرندز میبینم و هیچ کاردوستداشتنی دیگری نمیکنم . با هیچ کس هم حرف نمیزنم .کسی در مغزم دائم ملالت را زمزمه میکند. همه چیز ساکت و کند است . رنگ گرگ و میش هوا در مه .انگاری دنیا برای دیدن،شفافیت لازم را ندارد. چشم های ضعیف من هم که در این گرگ و میش که از بخت خوبش مه الود هم شده شانسی برای دیدن جزئیات ندارند. برای درک شرایط محتاج همه ی حواسم. باید همه دوبرابر شوند تا بتوانم مثل یک انسان عادی قدم بردارم. سرما انگیزه ها را خاموش کرده و اشتیاق هارا سوزانده ، تنها روشنایی فانوس های دور دست است که شعله ی امید را درون قلبت گرم نگه میدارد. واقعا من امیدوارم؟ امید وارم یا دچار خیالبافی شده ام؟ راستی فرقش چیست ؟ امیدوار بودن با بلندپروازی مرزش برایم نا پیدا شده. من ادم قاطی ای هستم .گیج ، گمشده. من گمشده ام؟من به خودم خیانت کرده ام. آدم همیشه بیشترین خیانتش را به خودش میکند.آنقدر ساده که زندگی را مضحک کرده. یک نمایش زرد. زندگی من قرار است نمایشی زرد باشد؟ هوا سرد و دلگیر و مه الوده است و من دچار ضعف بینایی.به فانوس های دور دست خیره و در سفیدی ذهنم محو میشوم.

۵ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۴ فروردين ۹۹ ، ۲۳:۰۸
تنبور

میدانید تلگرام به چرند گویی ام اضافه کرده .بدی اش این است که کاملا ازادت میگذارد. ازادی که هر وقت از هرچه میخواهی بگویی. راحت است میدانید?نه عنوانی میخواهد نه احتیاج دارد که به سانسور و اینجور چیز ها فکر کنی. خلاصه که اره،بدعادت شده ام.

دیگر اینکه خیلی خسته ام. انقدر که انگار از صخره پرت شده ام پایین چندتا غلت خورده ام بعد افتاده ام توی جاده ، بعدش ده تا  کامیون از رویم رد شده اند و له له اشده ام  ولی همچنان زنده ام :/ هنوز هم وسط جاده ام و گهگاهی ممکن است کسی بیاید و از رویم رد بشود :/

قبلا گفتم که چنل یکی از همکلاسیهای مدرسه را پیدا کرده ام. امروز نوشته بود که مادرش بهش حسودی میکند که چرا پدرش دخترش را بیشتر دوست دارد:// واقعا تا حالا جمله ای که به این شدت معنی اصطلاحٍِ گوه را به من تفهیم کند پیدا نکرده بودم:/ مثلا اینکه یک نفر چقدر گوه فکر میکند :/ یا اینکه چقدر حرفهایش شبیه گوه است:/ بعد با خودم فکر کردم که واقعا چرا او فکر کرده که این قضیه ممکن است برای کسی جالب باشد?:/ و کلا چرا من میروم و این گوه هارا یواشکی میخوانم :/ و خودم را ازار میدهم?:/ من اصلا در چنل به ان زردی دنبال چه میگردم؟:/چرا میروم و حال خودم را میگیرم و بالا می آورم و برای خودم زار میزنم از اینکه چقدر یک نفر نفهم است ولی از نظر خودش خیلی میفهمد و داِئم درحال شوآف است:/ از منم منم کردن متنفرم میدانید .این غرور خیلی تهوع اور است.این ادعای نوع بشر واقعا دقیقا از کجا می اید؟ واقعا ادم چی توی خودش دیده که اینقدر برایش قابل افتخاراست؟ 

به قول مولوی :

دنیا همه هیچ است و اهل دنیا همه هیچ 

ای "هیچ" برای هیچ بر هیچ مپیچ 

دانی که پس از مرگ چه باقی ماند?

عشق است و محبت است و باقی همه هیچ

 

ب.ن:الان این حرف مولوی درمورد خودمم صدق میکرد ://

۰ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ فروردين ۹۹ ، ۲۱:۲۲
تنبور

جدا از جالبی و عجیبی ماجرای جانی دپ و همسر سابقش ، یک چیزی خیلی خیلی جالب تر بود ؛ و آن دیدن چگونگی تولید مثل دعواها بود :/ انگار که خشونت، موجود شروری با جنون زادو ولد است که برای تکثیرش هم فقط وجود یک والد کافیست :/ 

جالب بود که چطور یک دعوا بین دونفر ، که تازه آن هم اصلا دیگران از علت و جریانش باخبر نیستند ، تبدیل به دعوایی بزرگتر با علتی کاملا بیربط و متفاوت میان آدمهای دیگر میشود . یک نفر این قضیه را به فمنیسم ربط میدهد!! :// و دیگری میگوید که همه ی زنهای جهان موجودات پول پرستِ عفریته ی بدذاتی هستند که شبیه زالو عمل میکنند :/// ....xD

و خب اصلا معلوم نیست سر چی :/ یک گروهی به گروهی دیگر می‌پرد و آن گروه هم این قضیه نه تنها برایش خنده دار به نظر نمیرسد، بلکه کاملا جدی از خودش دفاع میکند :| 

این یک موضوع کوچک است و میدانم که خیلی هم سر و صدا نکرده ، ولی خب واکنش خیلی جالبی بود !

۱ نظر موافقین ۹ مخالفین ۰ ۱۴ بهمن ۹۸ ، ۱۲:۰۱
تنبور

نمیدانم اولِ داستان کجاست. من اول قضیه را گم کرده ام و لابه لای ورقه ها غرق شده ام. کسی میداند چه اتفاقی افتاده ? منظورم این است که نمیدانم سر چه قضیه ای اینقدر احساس خفگی میکنم . امروز 12 بهمن است و از قضا، هواپیما هم در 12 بهمن نقش مهمی داشت . راستش وقتی اسم این تاریخ را میشنوم هنوز هم تصویر همان نقاشی که توی دبستان پوستر در و دیوار میشد ، جلوی چشمم ظاهر میشود . یک هواپیمای سفید بزرگ که  از آن مردی با ردای قهوه ای دارد پایین می اید و گلهای درشت صورتی در زمینه ای آبی . امروز اما فکر میکنم این چهارمین هواپیمایی بود که دچار یک اتفاق غیر عادی میشد . از مسیرش منحرف میشد یا نقص فنی پیدا میکرد یا از این جور چیزها. دیگر عادی شده ، میدانی . میخواهم بگویم ، من دقیقا نمیدانم دلیل این همه جنجال چیست . سر چی بود که تصمیم گرفتیم اینقدر منزوی شویم. ما یک هواپیمای درست و حسابی هم نداریم :/ 

میخواهم بدانم ، دقیقا چه چیزی تحمل این وضعیت را توجیه پذیر کرده ؟ شاید تکرار زیاد از حد دلایل باعث این گیجی من شده ;ولی واقعا دلیلی را پیدا نمیکنم . 

حتی نمیتوانم سر رشته ی اینکه چرا همه ی کشورهای دنیا با ما مشکل دارند و ما با آنها مشکل نداریم را هم پیدا کنم:/ من کاملا گیجم :/

ب.ن: واقعا وقتی به سرنوشت نهایی نگاه میکنی :/ فایده ای در این همه جنجال نمیبینی:/

۳ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۱۲ بهمن ۹۸ ، ۱۳:۳۶
تنبور

:|

واو! ...عجب هفته ای! ... چقدر امسال اتفاقای شوکه کننده میوفته !!

خب درس کم خوندم :/ و برا خودم داشتم زر زر میکردم . میدونید اینکه آدم نمیتونه و نباید با یکی که میخواد ارتباط داشته باشه ، توی بعضی موقعیتا خیلی وقت آدم رو هدر میده . و آرزو میکردم همیشه که کاش میتونستم بهش فک نکنم و کار خودمُ کنم بدون یاداوری اینکه چرا مجبورم از یه سری چیزا بگذرم. و یا این موضوع که تو نسبت به بعضی ادما به خاطر اینکه خیلی دوسشون داری خیلی اسیب پذیری و گاهی ازشون احترام انتظار داری . هرچند که دوس داری بهشون حق بدی و سن و موقعیتشون رو در نظر بگیری. 

ولی خیلی زیاد و جدی به این فکر میکنم که برم یه نقطه ی دیگه ای زندگی کنم . و فک میکنم که این فرصت رو تحصیلات به هر ادمی با هر وضعیت اقتصادی ای داده . دوس دارم خانوادم ازینجا برن.

خلاصه مثل اینکه زندگی بین ادمای بالغ ، چیز خیلی ترسناک و تاریکیه:/

 به قول بهمن محصص:بیهوده است آینده ای پر از فرشته با پودر صورتی رنگ وعده دهیم.چرا که بچه ای که پدر یا پایش را در اثر بمب باهوش (هسته ای) از دست داده ،نمیتواند و نباید فراموش کند .تخم نفرت که پاشیده شد ، خواهد رویید.

 

خیلی این رو میشنوم که میگن چرا ما باید توی ایران به دنیا بیایم . راستش من امشب خداروشکر میکنم که چند کیلومتر اونور تر ، توی عراق به دنیا نیومدم .جایی که دوتا کشور دیگه مشغول بمبارون خونه ی منن.

(میدونم این جمله رو ممکنه بد برداشت کنید، ولی خب اینکارو نکنید چون محتمله که یه ادم معمولی که دوس داره بره دانشگاه  الان اونجا این حرف دلش باشه.)

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۱۴ دی ۹۸ ، ۲۲:۴۶
تنبور

از اینکه هر هفته بگم درس خوندم یا نه خسته شدم :/ .هفته ی خیلی متنوعی بود :/ .برای ادمِ هیکی کیموری ای مثل من :/ خیلی چیزای سورپرایزی داشت:/ .البته من از هیکی کیموری بودن کاملا متنفرم و خب این زندگی شبه سالمندی رو اصلا دوس ندارم و این یه شرایط کاملا خودخواسته :/ و در عین حال کاملا تحمیلیه:// خب ا درس بگذریم :/ 

حس و حال کوبریک دیدن نبود و به جاش یه انیمه ی سینمایی دیدم :/ به اسم Genocidal Organ (به ژاپنی:Gyakusatsu kikan) 

که به شخصه برای من که اولا جهان سومیم و دوما دقیقا تو خاور میانه زندگی میکنم خیلی جذاب بودش:/ و همینطور تو یه کشور ضد امریکایی :///( ولی توجه کردین ایران در عین حال که ضدامریکاییه خیلی عاشق امریکا هم هستن مردمش ؟://) در واقع یه داستانی بود درمورد ما . مردمی که تو جهان سوم بین فقر و جنگ زندگی میکنن. و همینطور درمورد جهان اول که مردمی ان که توی صلح و رفاه زندگی میکنن. و درمورد ساختن این دوتا دنیای کاملا متضاد بود که انسان روی کره ی زمین تونسته به وجود بیاره .اون تغذیه ی  انگل وار این دوتا جهان از همدیگه رو کاملا نشون میده :/ یه بخش جالبش اون جا بود (حاوی مقادیری اسپویل :/)که جان پل که یه محقق و زبان شناسه که توی ام آی تی کار می‌کرده میخواد کاری کنه که مردم جهان سوم که تروریست هارو میسازن ، درگیر قتل عام مردم خودشون بشن و اینطوری به جای اینکه به جهان اولی ها حمله های تروریستی کنن ، خودشون خودشون رو قتل عام کنن و دنیا از دسشون خلاص شه:/ و این راه هم از هر نظر به نفع جمعیت صلح طلبِ ساکن در قاره ی اروپا و آمریکاس :// یه چیز جالب دیگه این که ارگان نسل کشی درواقع منظورش یه عضویه که توی مغز انسانه و کار این بخش از مغز زایش یا تولید زبانه . و جان پل تونسته یه الگوریتمی رو پیدا کنه که به هر زبانی که ترجمه بشه می‌تونه کسایی رو که به اون زبان صحبت میکنن ،ترغیب به نسل کشی جمعیت خودشون کنه . و توضیح میده که این توانایی در گذشته وقتی که انسانا به صورت قبیله ای زندگی میکردن و پیدا کردن غذا کار خیلی سختی بوده و درواقع همه ی جنگا هم سر این غذاست :/ ، به بقای انسان کمک می‌کرده . ولی در حال حاضر که ما به روش دیگه ای زندگی میکنیم دیگه کارایی نداره و بنابراین به فراموشی سپرده شده . ینی میگه که قتل و تجاوز و ظلم ناشی از نیازهای ما برای بقان و همینطور حرف زدن و عشق ورزیدن و فداکاری کردن هم از نیازای تکاملی مان :/ ولی از بین اینا بعضیاشون کهنه شدن ولی همچنان با ما هستن . مثلاً گونه ی بشر وقتی که کشاورزی رو توسعه داد همکاری و اجتماع رو یادگرفت و اینطوری تونست از پس خشکسالیا بر بیاد پس این دوتا ینی همکاری و با اجتماع بودن کارآمد تر از خیانت و رقابت شدن. ولی حالا اگه یه خشکسالی خیلی بزرگ اتفاق بیفته و جامعه هم بزرگتر از غذای موجود باشه ، چی میشه ?:/ کسی موافق اینه که جامعه ی بشر،دوستانه باید نابود بشه ?:/در واقع دستور زبانِ نسل کشی یه سازش برای کمبود غذاعه. و مربوط به زمانیه که انسان نمیتونه تولید مواد غذایی رو کنترل کنه . جان پل با سواستفاده ازین موضوع و کشف خودش هدفش رو عملی میکرد، تا بتونه از جهان خودش محافظت کنه:/

+کلیک

۳ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۹ دی ۹۸ ، ۱۵:۲۲
تنبور

تو انیمه ی angels of death یه شخصیتی بود به اسم دَنی . که پزشک بود . دنی به طور مادرزادی یه چشمش کور بود و اون یکی چشمشم ضعیف بود . و مادرش وقتی که دنی بچه بود جلوی چشم دنی خودشُ کشته بود . پدر مادرش به خاطر کور بودن دنی از هم جدا میشن و دنی خودش رو تو مرگ مادرش مقصر می‌دونه, چون دنی اون بچه ای که مادرش میخواست نبود ، چون وجود داشتن دنی و حضورش و دیدنش مادرش رو آزار می‌داد. و دنی عاشق مادرش بود . دوس داشت مادرش رو خوشحال کنه . از اون روز به بعد دنی به شکل وسواسی دنبال چشمای مختلف گشت تا چشمهای مادرشُ دوباره ببینه . چون عاشق چشمای مادرش بود . دنی به جراحی چشم رو آورد و چشمای افراد مختلف رو می‌دزدید و به خودش پیوند میزد و یه اتاق پر از چشمای رنگ وارنگ داشت که تو شیشه نگهشون می‌داشت . هیچکس دنی رو دوست نداشت ، حتی خود دنی . اون از خودش متنفر بود . دنی بلاخره چشمای مادرشُ توی ریچل پیدا کرد. ریچل دختربچه ای بود که شاهد قتل مادرش توسط پدرش با چاقوی اشپز خونه بود و پدرش رو با اسلحه ی مادرش کشته بود . اون بعدش پدر و مادرشُ به همدیگه دوخته بود.دختری که هرگز لبخند نمی‌زد و چهره ش هیچ حالتی رو نشون نمی‌داد.دنی به ریچل کمک کرد تا بتونه توجه ریچل رو به دست بیاره ، تا ریچل چشماش رو به دنی بده.دنی میخواست با محبت به دختری که هیچکس دوسش نداشت ، برای ریچل دوس داشتنی باشه. دوتا آدم داغون بودن و دنی فک میکرد اگه یه آدم داغون رو برای محبت انتخاب کنه هیچوقت دوباره نه نمیشنوه. ولی ریچل دنی رو نپذیرفت و اجازه داد محبت ناآگاهانه ی زاک وارد قلبش بشه. 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۷ دی ۹۸ ، ۲۳:۵۱
تنبور