تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidashodeh

منوی بلاگ

 

تا حد شدیدی عصبانی ام . از آن عصبانیت هایی که صد سال با آدم میمانند و هر چیز کوچکی باعث میشود در مغزت انفجار حس کنی. ممکن است سر مردم بیخودی داد بکشی و واکنشهای زیاد از حد لز خود عوضی ات بروز بدهی . ممکن است آسمون ریسمون ببافی و مردم را ذر ذهنت دار بزنی . تو حق نداری هیچ کدام را انجام دهی و این سرکوب خشم دارد مرا دیوانه میکند . فکر میکنم مشکل اساسا در فهماندن باشد . مثلا واقعا نمیدانم چگونه باید به مردم خودم را بفهمانم . بگویم چه چیزی را من نمیخواهم برایم انجام دهند یا چه چیزی را میخواهم که انجام دهند. چه چیزی حریم خصوصی آدم است و تا کجا میتوان در زندگی یک نفر دخالت کرد کی کمک کردن شما واقعا به درد بخور ست و کی دارد واقعاً گند میزند به من.ولی نه من میدانم اینهایی که گفتم هم همه اش بهانه بود . آن اصل مطلب یک چیز دیگر است. من از دست خودم عصبانی هستم چون کسی باعث شده حس احمق بودن کنم ، حس اینکه وقتم را تلف کرپم . حس ورشکسته بودن . اینکه بازنده ای .از خودم ناراحتم و از کسی که باعث شده از خودم ناراحت باشم به این دلیل متنفرم‌ . همه اش برمیگردد به خود آدم. دائم داری به خودت فحش میدهی . از دست خودت کلافه ای و حس میکنی باید سرت را بکوبی به دیوار و دیگر طاقت نداری حتی یک نفر دیگر از اطرافیانت گند جدیدی بزند چون در هر صورت به تو هم مربوط میشود‌ .

 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۱۸ بهمن ۹۹ ، ۱۷:۴۶
تنبور

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۸ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۷
تنبور

از مشکلات تنها زندگی کردن اینه که خیلی زود میفهمی چقد اون بخش اجتماعی ذات آدم میتونه اذیتت کنه . هی آرزو میکنی کاش چند نفر دیگه بودن ، هی لذت بودن تو جمع های قبل بهت یادآوری میشه .حتی اگه بهت بد گذشته باشه . حس میکنم تک سلولی ام :/ 

هرچند که تنهای تنها نیستم و خواهرمم هست. اما سر هر دوتامون خیلی شلوغه.

ولی اوضاع بدتر از چیزیه که ازین چنتا جمله حدس زدی خواننده جان :/ علاوه بر درد بودن تو یه شهر دیگه و نداشتن حتی یک دوست در این محیط جدید ، دوستیم با کسی که همیشه باهاش در ارتباط بودم بهم خورد :/ همه ی رابطه هام مردن :/ حتی رابطه م با پدر مادرمم مرده :/ حس میکنم یه تنه ی درخت بی ریشه و شاخه م :/ یه آدم دست و پا بریده:/ بعد بدی ترش اینجاس اصن حس رغبتی ندارم کسیو ببینم :/ ینی دوس دارم ولی یه بخشی ازم اون لحظه حوصله ش سر میره و گند میزنه به همه چی ، انگار انرژی برا سلام احوال پرسی و توضیح از اول اینکه کی هستم و چی هستمو ندارم . 

وقت هیچ کاریو ندارم . وقت بیرون رفتن ، کلاس رفتن ، دوست پیدا کردن . باید بدوم . فقط وقت دویدنه:/ 

 

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۱ دی ۹۹ ، ۱۷:۱۱
تنبور

دوست نداشتم جای مهر در ستون آرشیو خالی باشد؛حیف شد. دست و دلم به نوشتن نمیرود . با اینکه این روزها یک چیزهایی عوض شده و میشد چیزهای جدیدی در این کوفتی نوشت ، اما من بیشتر از همیشه حس تهی بودن میکنم . یعنی... دقیقا درست نمیدانم ،این یک حدس است .هیچ چیزی برایم جدی نیست . نمیتوانم دوستت دارم هایی را که میشنوم جدی بگیرم نمیتوانم خوبی را باور کنم . برای همین فکر میکنم این جهان مضحک شاید در مغز من است . شاید من اینقدر بی حس و خالی شده ام . دیگر از دست دادن ، برایم شوکه کننده نیست. دوست داشتم چیزهای دیگری بگویم ، اما حالا حتی نمیخواهم بهشان حتی اشاره کنم . واقعا گاهی دست و پا میزنم که سکوت نکنم . مثل همین الان که جان کندم تا به آدمهایی که نمیشناسم چیزی بگویم فقط برای اینکه با "آدمی" حرف زده باشم. 

Dead leaves  1902 - By Alexander Jacques Chantorn

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ آبان ۹۹ ، ۰۹:۲۵
تنبور

احساس میکنم دلیلی برای زنده موندن ندارم. فک میکنم هیچ راهی نیست . «اصن دوس ندارم بشنوم یکی بیاد از شعارای کلیشه ای احمقانه ی همیشه یه راهی هست و اینا بگه» . هیچ راهی که من بخوام انتخاب کنم. خیلی چیزا در جهان هست که من تو درکشون ناتوانم ، مثل این مسیله که باید هر طوری شده به زندگی ادامه داد. چه چیزی منو به رفتن تو مسیری که تماماً برام عذاب آوره مجبور میکنه؟ چه چیزی هست که به خاطرش مجبور به ادامه باشم؟ سوالای بیجواب . 

زندگی رباتی رو نمیخوام. نمیخوام صب بیدار شم برم سرکار و شب بیام خونه بخوابم و ده سال اینکارو ادامه بدم . این برام عذاب اوره . این جهنم واقعیه. من کسیم که از اینجور زنده بودن انصراف میدم. 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۳
تنبور

میدونید من از آخرای شهریور ماه بدم میاد. البته اینو نمیدونستم تا وقتی که یکی از ادمای سر راهم بهش اشاره کرد. اون گفت از شهریورا متنفره چون ماه خیلی شلوغیه براش. برای منم شلوغ و پر استرسه .

هیچ حس انجام کارایی که براشون خیال پردازی میکردمو ندارم. اوضاع هیچ شبیه رویاها نیست:/ دوس داشتم خونه ی جدا بگیرم ولی نتونستم هیچ پولی دربیارم که بخوام اجاره رو خودم بدم :/ یا یه بخشیشو حداقل. حس بی جا و مکانی میکنم .

 

- ب.ن: میخوام اینجا بگم که من خیلی دوس دارم باهاش دوباره فیلم ببینم و جزو خوش ترین ساعتای زندگیمه :/ 

ب ب ن : بابت کرسی شعری بیش از حد عذر میخوام ولی :/

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۲۱
تنبور

دو ماه بیشتر میشه که اینجا نیومدم . تقریبا شگفت اوره .آخه یه مدتی هر روز سر میزدم . به این مستطیل دراز و طولانی خیره میشدم_همینقد اسکل_ تازه ازینکه اون گوشه ستون آرشیو پر میشد خیلی خوشم میومد. برای منِ بی حواس یادآوری خوبیه که بدونم چند ماه از عمرمُ گذروندم [ البته بخونید حروم کردم!]

خب ... امروز چطورم و چیکار میکنم ... اول از همه ، مثل همیشه گیج ! بعدش ... تقریباا خوبم . کنکورو دادم و بی صبرانه منتظر این که چه دسته گلی به آب دادم. 

الان که دارم این رو مینویسم ، خونه بابابزرگ مرحومم و یه ماهی هست که خونه ش جای امن من و خواهرم شده. باید بگم هوای بی نظری داره . و با تعجب بسیار تقریبا هر ظهر بارون میاد !! 

و آرزوی الانم اینه که بتونم یه خونه ، جدا از پدر و مادرم، داشته باشم. یه اتاق یه سقف خیلی کوچیک . فقط دورِ دور. 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۴
تنبور

دوس داشتم یه آدم سخاوتمندی داشتم که میشست جلوم ، بهم میگفت این چیزا اشتباهات تو عه. این چیزا عادتای بد، رفتارای بد، خصلتای بد تو عه. دونه دونه اون گنده هاشو نام میبرد و میگفت این رفتارت به این دلیل خوشایند نیست . واقعا به این آدم نیاز دارم . هر چقدم بد و تند بگه . یا هر چقد حس بد بهم دست بده و کوچیک بشم ، دوست دارم یبار تو زندگیم یکی بهم این لطف ُُ بکنه. بگه مشکلت اینه که همیشه تافته جدا بافته ای.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۸
تنبور

کمی راه افتاده ام . میتوانم از جایم بلند شوم . راستش فکر میکنم که وقتی یک بخش امیدبخش میبینم نباید ذوق زده و خاطر جمع شوم. فقط باید تا میتوانم نگهش دارم چون نمیدانی که یک لحظه دیگر کجا هستی ، در چه حالی هستی و حتی کی هستی. بدی اش این است که بیشتر اوقات ادم سر به زنگاه شعار های زندگی اش یادش میرود. زیبایی های بسیاری را همینطوری کشتم و لحظه های خوب متولد نشده ای را سقط کردم. میدانی بیشترین حسرت را برای لحظه هایی میخورم که با تو بودم. یکبار ازم پرسیدی که بهترین معلم زندگی ات که بوده حتی یک سایت را هم میتوانی بگویی. و من گفتم هیچکس . میخواستم بگویم تو . ولی میخندیدی،نگفتم. فکر میکنم همه ی این ها را به خاطر تو فهمیده ام هرچند که نه قصدش را داشتی و نه باخبری. 

چیزهای بیشتری بود که میخواستم بگویم .ولی همینقدر انگار کافی بود . 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۸
تنبور

حالم بدجوری بد است . حس میکنم هیچ چیزی نیست که بهترش کند .هیچ کاری نیست که بخواهم انجام دهم . دوست دارم همه چیز را نیمه کاره رها کنم .درست مثل خودم. ادمی که نیمه کاره رها شده تا بپوسد. بگذار برگردیم به صبح،ولی نه از دیروز شروع شد .ولی دیشب همه ی بد بودن دیروز را فراموش کردم و گفتم به درک. من که اخرش میروم ، دیگر چه فرقی میکند .امروز اما مجبورم کرد به اینده فکر کنم.کار خوبی کرد.ولی خب زهرمارم شد. یادم امد که خیلی دورم از چیزی که وانمود میکنم  . خیلی دست نیافتنی است چیزی که خیال میکنم .واقعیت شپلق خورد توی صورتم. فهمیدم که باید بروم . من از رفتن های اجباری متنفرم. ولی من مال این حرفها نیستم . من هزار بار خواسته ام که نبازم ولی اخرش هیچ چیزی تغییر نکرده . دیگر چالشی نمیخواهم میدانی .اخرش را میدانم .صد بار تکرار شده. من بسیار پوچ و تو خالی ام . درونم هیچ است . هیچ. دوست داشتم بگویم مرا جدی نگیر من حتی خودم هم میدانم که جدی نیستم.میدانید این هذیون ها هی بالا می ایند و هی دوستشان ندارم ، هی میبینم که نمیشود این را گفت ، نمیشود آنرا گفت . اگر همه ی اینها را بگویم حس میکنم لُخت شده ام. این که هی بالا می اورم و هی بالا اورده ها را قورت میدهم حالم را بد میکند. همه چیز دلگیر و زجر اور است . این بوی گل ، این هوای خنک ، همه اش عذابم میدهد . انگار یکی چنگالش را روی سرم انداخته  . سرگیجه دارم . بدون هیچ انرژی ای دائم خوابم. منن همیشه خسته ام . نمیدانم خسته ی چه . انگار یک بار هزار تنی نامرئی به من زنجیر شده. شاید هم این خستگیِ تحملِ ریختنِ میلیون ها حرف است که رویم ریخته و من هم زیرشان در حال جان دادن هستم. نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این ست که باید بروم . رفتن برایم حیاتی شده . چرا اینقدر طول میکشی ؟ من خسته شدم. هر روز چیز های بیشتری از من میمیرد. یک روز اعتمادم میمیرد . یک روز صداقتم . یک روز چیز های دیگر. من دایم در حال از دست دادنم . این اتاق تهوع اور گورستان من شده . نگرانم . نمیدانم نگران چه . شاید نگران مرگ یک منِ دیگر.کسی در پسِ ذهنم مشغول سوگواری است ،دلشوره ی تکه تکه شدن چیزهای دیگر بیخ خِرش را چسبیده . میترسد پست تر شود. من هیچ چیز نمیدانم . من بیش از اندازه احمق هستم. و ذهن پخش و پلایم در باتلاق گیر کرده. جنون زده ای هستم که اسیر تخیل است. 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۴
تنبور