تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

احساس میکنم دلیلی برای زنده موندن ندارم. فک میکنم هیچ راهی نیست . «اصن دوس ندارم بشنوم یکی بیاد از شعارای کلیشه ای احمقانه ی همیشه یه راهی هست و اینا بگه» . هیچ راهی که من بخوام انتخاب کنم. خیلی چیزا در جهان هست که من تو درکشون ناتوانم ، مثل این مسیله که باید هر طوری شده به زندگی ادامه داد. چه چیزی منو به رفتن تو مسیری که تماماً برام عذاب آوره مجبور میکنه؟ چه چیزی هست که به خاطرش مجبور به ادامه باشم؟ سوالای بیجواب . 

زندگی رباتی رو نمیخوام. نمیخوام صب بیدار شم برم سرکار و شب بیام خونه بخوابم و ده سال اینکارو ادامه بدم . این برام عذاب اوره . این جهنم واقعیه. من کسیم که از اینجور زنده بودن انصراف میدم. 

۴ نظر موافقین ۵ مخالفین ۰ ۲۸ شهریور ۹۹ ، ۲۳:۵۳
تنبور

میدونید من از آخرای شهریور ماه بدم میاد. البته اینو نمیدونستم تا وقتی که یکی از ادمای سر راهم بهش اشاره کرد. اون گفت از شهریورا متنفره چون ماه خیلی شلوغیه براش. برای منم شلوغ و پر استرسه .

هیچ حس انجام کارایی که براشون خیال پردازی میکردمو ندارم. اوضاع هیچ شبیه رویاها نیست:/ دوس داشتم خونه ی جدا بگیرم ولی نتونستم هیچ پولی دربیارم که بخوام اجاره رو خودم بدم :/ یا یه بخشیشو حداقل. حس بی جا و مکانی میکنم .

 

- ب.ن: میخوام اینجا بگم که من خیلی دوس دارم باهاش دوباره فیلم ببینم و جزو خوش ترین ساعتای زندگیمه :/ 

ب ب ن : بابت کرسی شعری بیش از حد عذر میخوام ولی :/

۲ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۹ شهریور ۹۹ ، ۰۲:۲۱
تنبور

دو ماه بیشتر میشه که اینجا نیومدم . تقریبا شگفت اوره .آخه یه مدتی هر روز سر میزدم . به این مستطیل دراز و طولانی خیره میشدم_همینقد اسکل_ تازه ازینکه اون گوشه ستون آرشیو پر میشد خیلی خوشم میومد. برای منِ بی حواس یادآوری خوبیه که بدونم چند ماه از عمرمُ گذروندم [ البته بخونید حروم کردم!]

خب ... امروز چطورم و چیکار میکنم ... اول از همه ، مثل همیشه گیج ! بعدش ... تقریباا خوبم . کنکورو دادم و بی صبرانه منتظر این که چه دسته گلی به آب دادم. 

الان که دارم این رو مینویسم ، خونه بابابزرگ مرحومم و یه ماهی هست که خونه ش جای امن من و خواهرم شده. باید بگم هوای بی نظری داره . و با تعجب بسیار تقریبا هر ظهر بارون میاد !! 

و آرزوی الانم اینه که بتونم یه خونه ، جدا از پدر و مادرم، داشته باشم. یه اتاق یه سقف خیلی کوچیک . فقط دورِ دور. 

۴ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۷ شهریور ۹۹ ، ۱۹:۱۴
تنبور

دوس داشتم یه آدم سخاوتمندی داشتم که میشست جلوم ، بهم میگفت این چیزا اشتباهات تو عه. این چیزا عادتای بد، رفتارای بد، خصلتای بد تو عه. دونه دونه اون گنده هاشو نام میبرد و میگفت این رفتارت به این دلیل خوشایند نیست . واقعا به این آدم نیاز دارم . هر چقدم بد و تند بگه . یا هر چقد حس بد بهم دست بده و کوچیک بشم ، دوست دارم یبار تو زندگیم یکی بهم این لطف ُُ بکنه. بگه مشکلت اینه که همیشه تافته جدا بافته ای.

۸ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۰ خرداد ۹۹ ، ۰۱:۳۸
تنبور

کمی راه افتاده ام . میتوانم از جایم بلند شوم . راستش فکر میکنم که وقتی یک بخش امیدبخش میبینم نباید ذوق زده و خاطر جمع شوم. فقط باید تا میتوانم نگهش دارم چون نمیدانی که یک لحظه دیگر کجا هستی ، در چه حالی هستی و حتی کی هستی. بدی اش این است که بیشتر اوقات ادم سر به زنگاه شعار های زندگی اش یادش میرود. زیبایی های بسیاری را همینطوری کشتم و لحظه های خوب متولد نشده ای را سقط کردم. میدانی بیشترین حسرت را برای لحظه هایی میخورم که با تو بودم. یکبار ازم پرسیدی که بهترین معلم زندگی ات که بوده حتی یک سایت را هم میتوانی بگویی. و من گفتم هیچکس . میخواستم بگویم تو . ولی میخندیدی،نگفتم. فکر میکنم همه ی این ها را به خاطر تو فهمیده ام هرچند که نه قصدش را داشتی و نه باخبری. 

چیزهای بیشتری بود که میخواستم بگویم .ولی همینقدر انگار کافی بود . 

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۳۰ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۲:۳۸
تنبور

حالم بدجوری بد است . حس میکنم هیچ چیزی نیست که بهترش کند .هیچ کاری نیست که بخواهم انجام دهم . دوست دارم همه چیز را نیمه کاره رها کنم .درست مثل خودم. ادمی که نیمه کاره رها شده تا بپوسد. بگذار برگردیم به صبح،ولی نه از دیروز شروع شد .ولی دیشب همه ی بد بودن دیروز را فراموش کردم و گفتم به درک. من که اخرش میروم ، دیگر چه فرقی میکند .امروز اما مجبورم کرد به اینده فکر کنم.کار خوبی کرد.ولی خب زهرمارم شد. یادم امد که خیلی دورم از چیزی که وانمود میکنم  . خیلی دست نیافتنی است چیزی که خیال میکنم .واقعیت شپلق خورد توی صورتم. فهمیدم که باید بروم . من از رفتن های اجباری متنفرم. ولی من مال این حرفها نیستم . من هزار بار خواسته ام که نبازم ولی اخرش هیچ چیزی تغییر نکرده . دیگر چالشی نمیخواهم میدانی .اخرش را میدانم .صد بار تکرار شده. من بسیار پوچ و تو خالی ام . درونم هیچ است . هیچ. دوست داشتم بگویم مرا جدی نگیر من حتی خودم هم میدانم که جدی نیستم.میدانید این هذیون ها هی بالا می ایند و هی دوستشان ندارم ، هی میبینم که نمیشود این را گفت ، نمیشود آنرا گفت . اگر همه ی اینها را بگویم حس میکنم لُخت شده ام. این که هی بالا می اورم و هی بالا اورده ها را قورت میدهم حالم را بد میکند. همه چیز دلگیر و زجر اور است . این بوی گل ، این هوای خنک ، همه اش عذابم میدهد . انگار یکی چنگالش را روی سرم انداخته  . سرگیجه دارم . بدون هیچ انرژی ای دائم خوابم. منن همیشه خسته ام . نمیدانم خسته ی چه . انگار یک بار هزار تنی نامرئی به من زنجیر شده. شاید هم این خستگیِ تحملِ ریختنِ میلیون ها حرف است که رویم ریخته و من هم زیرشان در حال جان دادن هستم. نمیدانم. تنها چیزی که میدانم این ست که باید بروم . رفتن برایم حیاتی شده . چرا اینقدر طول میکشی ؟ من خسته شدم. هر روز چیز های بیشتری از من میمیرد. یک روز اعتمادم میمیرد . یک روز صداقتم . یک روز چیز های دیگر. من دایم در حال از دست دادنم . این اتاق تهوع اور گورستان من شده . نگرانم . نمیدانم نگران چه . شاید نگران مرگ یک منِ دیگر.کسی در پسِ ذهنم مشغول سوگواری است ،دلشوره ی تکه تکه شدن چیزهای دیگر بیخ خِرش را چسبیده . میترسد پست تر شود. من هیچ چیز نمیدانم . من بیش از اندازه احمق هستم. و ذهن پخش و پلایم در باتلاق گیر کرده. جنون زده ای هستم که اسیر تخیل است. 

۲ نظر موافقین ۷ مخالفین ۰ ۲۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۲۳:۳۴
تنبور

توی انیمه ی Psycho-Pass ، یه تیکه ای بود که ماسائوکا که یه مجری برای اعمال قانون بود به آکانه ،کارآگاه تازه وارد ، میگفت همه ی چیزایی که توی آکادمی یادگرفتی رو بریز بیرون،همه ی تئوریای منطقی رو. شغل ما پر از چیزای غیر منطقیه. میگفت تو دنیایی زندگی میکنی که تکنولوژی که حاصل علمه میتونه همه چیزو بخونه حتی ذهنتُ، علم توی ذره ذره ی زندگی همه ی مردم جریان داره ولی با این حال مردم هنوز از هم متنفر میشن ، حسودی میکنن، دزدی میکنن و آدم میکشن . اگه این غیر منطقی نیست، پس چیه?

با اینکه هنوز دنیای ما به پیشرفتگی جهانِ انیمه ی سایکوپس نیست و طبیعتاً آدمای امروز به پیشرفتگی اون آدما نیستن ولی این غیر منطقی بودن رو هر روز میشه دید‌. موضوع جالبیه که همیشه علم و دانش و به طور کلی اون چیزی که با کتاب ادما به هم منتقل میکنن ، باعث بهتر شدن نمیشه. منظورم اینه که گاهی اوقات کتاب باعث احمق شدن بعضی ادما میشه . و به قول ماسائوکا ،اگه این غیر منطقی نیست ،پس چیه? هر روز وگاهی هر ثانیه آدمای زیادی رو میبینم که با اینکه همه ی زندگیشون رو صرف تحقیق و یادگیری کردن، رذل تر شدن و رنگشون به جای روشن تر شدن ، تیره و تیره تر شده. و واقعاً چطور این اتفاق میفته? 

 

۵ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۰۳ ارديبهشت ۹۹ ، ۱۲:۱۳
تنبور

ویتگنشتاین بخش زیادی از توانایی های فلسفی اش را وقف تشخیص و مبارزه با آن چیزی کرد که اشکال مخل "مهمل" می دانست و بر آن بود که به طرزی مخفیانه چنین اند. "لوزه ام را در آورده بودم و در درمانگاه اولین به حال خودم غصه می خوردم. ویتگنشتاین به دیدنم آمد. به ناله گفتم: درست احساس سگی را دارم که زیرش گرفته اند. برآشفت که: تو نمی دانی سگی که زیرش گرفته اند چه احساسی دارد."
قصد ویتگنشتاین در حکایت پاسکال این است که او را نه به دروغگویی، که به نادرست نمایی متهم کند. پاسکال احساسش را با این عبارت توصیف می کند: "احساس سگی که زیرش گرفته اند"؛ ولی، با احساسی که این عبارت حکایت از آن می کند واقعا آشنا نیست.

(در باب حرف مفت ، هری فرانکفورت)

- بارها در زندگیم درباره ی احساساتی حرف زده ام که به طور واقعی با آنها آشنا نبودم. مثل کسی که از بالا به آتشفشان درحال فوران نگاه میکند وشاید احساسش از دیدن این منظره شگفتی و هیجان زدگی ای شادی بخش از دیدن پدیده ای شکوهمند باشد. او نمی‌تواند همان چیزی را احساس کند که واقعا درحال رخ دادن است. آن بدبختی را حس نمی کند . احساس ذوب شدن را نمی‌تواند تصور کند.این حتی یک عادت است. مردم درباره ی چیزهایی که هیچوقت تجربه اش نکرده اند نظر میدهند.حتی ممکن است آدمی با آنکه بیشتر سالهای زندگی اش را صرف تحصیلات کرده، بعداً وقتش را صرف حرف زدن درباره ی بدبختی ناشی از فقر کند ، بدون آنکه حتی یکبار طعم آن را چشیده باشد. منظورم این است که نمیشود درحالی که روی مبل خانه ات با لباس راحتی لم داده ای و از خنکی هوای اطرافت شادی ، درباره رنج مردم قحطی زده ی سومالی بنویسی. اینکه چطور زندگی میکنند یا اینکه چطور زندگی کنند که بهتر باشد .درحالی که هیچوقت سعی نکرده ای یکی از آنها باشی. تا وقتی که توت فرنگی نخورده ام ،نمیتوانم بدانم دقیقاً چه مزه ای ست! آنقدرها نمی‌توانی درست بگویی میدانی. چیزی که از دور احساس میکنی با چیزی که واقعا رخ میدهد، ممکن است کاملا متفاوت باشند. 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ فروردين ۹۹ ، ۱۴:۲۲
تنبور

دوست دارم همین امروز بروم ، همین امروز وسایلم را جمع کنم . دوست دارم با همین باقی مانده ذهنیت خوب اینجا را ترک کنم . دیگر نمی‌خواهم چیزهای بیشتری را از دست بدهم. میخواهم اینجا را ترک کنم تا بتوانم همه چیز را نگه دارم. همه چیزِ این جا دارد به من دهن کجی میکند. این روابط نخ نما دارد مرا میکشد.دوست داشتم می‌توانستم بروم توی اتاقم، گوشهایم را بگیرم ، چشم هایم را ببندم و فریاد بزنم خفه شو، خفه شو، خفه شو . دوست داشتم نبینم ، ندانم ، نشنوم .نمیخواهم چیزهایی که دارد در چشمانم رشد میکند به قلبم ریشه بزند. من رویش دردناک جوانه های سیاهش را درقلبم حس کرده ام.من برای همه چیز دو دل و شکاکم . میخواهم ذره های آخر ایمانم را بردارم و به ناکجا فرار کنم . 

۱ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۵ فروردين ۹۹ ، ۱۰:۲۳
تنبور

یک چیزی متناقض به نظر می‌رسد ، یادم است که اینجا نوشته بودم چیزی که ساخته شده را می‌پسندم ، چیزی که ساخته شده را دوست دارم .ولی احساس من نسبت به خودم همیشه یکجور خودتخریبی شدید است. بهتر است بگویم که قبلاً هیچ چیز نمی‌دیدم ، شبیه خیلی ها که هیچ چیز نمیبینند. همین که شبیه جماعت اطرافم بودم برایم راضی کننده بود،چون وقتی هم‌جهت با آدمهای اطرافم حرکت میکردم یا بهتر است بگویم هم‌جهت با بیشتر آدمهای اطرافم ، همیشه گروهی بود که می‌توانستم عضوش شوم. هر چند به زور سرکوب خودم. ولی از یک نقطه ای دیگر نمی‌شد آن تصویر پنهان شده ی لابه لای طرح های شلوغ و صاف را ندید ‌‌‌، دیگر نمی‌توانستم خودم را گول بزنم و وانمود کنم مزخرفاتی که دیگران می‌گویند برایم جذاب است یا اینکه من میتوانم شبیه آنها باشم. یا اینکه بتوانم چشمانم را روی تعفن رفتار بشری ببندم و با بی‌خیالی طی کردنش در کنار دیگران بهم خوش بگذرد.نه اینکه مشکل از آنها باشد، نه. مشکل من بودم.من هرگز شبیه آنها زندگی نکرده ام. من به طبقه ی آنها متعلق نبودم. چیز های مشترک کمی بین من و ادمهای اطرافم بود که درک متقابل را سخت میکرد. حالا اما میتوانم خودم را بهتر ببینم ، بهتر بدانم که چه هستم. و این بسیار برایم با ارزش و دوست داشتنی است.هیچ کاری نیست که اگر برگردم دوست داشته باشم تغییرش دهم. با اینکه دنیای پشت سرم یک کابوس سراسر سیاه است . چیزی که من در لحظه لحظه اش شکسته ام ، خُرد شده ام. پر است از احساس حقارت و شرمندگی هایی که همیشه همراه آدم میمانند .حالا میتوانم به خودم نگاه کنم و بفهمم چقدر بد هستم ، توانستم بپذیرم که چقدر زشتم و این برایم بسیار مهم است چون میتوانم با درک وجود تاریکی ، آن را بشناسم و خودم را پیش بینی کنم .توقعم کم شده و کمتر از روی توهمات تصمیم میگیرم.

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۳ فروردين ۹۹ ، ۰۹:۲۳
تنبور