امروز فهمیدم پوست هندونه ای که یادم نیست دقیقاً فک کنم یه هفته پیش گذاشته بودم تو حیاط پشت کولر، پشت کیسه زباله ها :/ پشه زده و اونجا یه شهربازی حشره ای ، یه چشمه اب گرم ، یه سرسره آبی ، چنتا صخره ، یه قایق تفریحی و چنتا پری با مایو دیدم :/ به علاوه ی چنتا خونواده خوش بخت و بچه هاشون :/ 

بعد اون یکی پوست هندونه هه که تازه تموم شده بودو گذاشتم رو آتلانتیک قشنگشونو رامو کشیدم رفتم تو خونه:/ 

 

من تو رو برا هر چی ببخشم برا اهنگایی که زهرمارم کردی نمیبخشم :/

 

میشه لطفا اگه این پستو میخونین و میبینید یه کامنت کوچیک بذارید؟

کاش میشد آدم کلا نخوابه. 

کاش میشد اصلا همین‌جا دم در میخوابیدم . درم تا صب باز میموند . کاش یه میمون درختی بودم :/ اقلا کاش یه خونه درختی داشتم :/ راستی خونه درختی سوسک داره?:/

البته من خیلی احساس خنگی میکنم و فک میکنم زیاد با میمونه تفاوتی نداشته باشیم :/ شاید حتی یه جنیس میمون از من اینتلیجنت تر باشه :| نمیدونم چرا ا این واژه ها استفاده کردم.

بعد اینکه میخواستم بگم کاش همسایه مونم هیچوقت نمیخوابید:/ کلا معلومه زیر استرس دارم سگ میشم نه؟:/ 

بعدشم اینکه چن روزه بدجوری سردم شده. لباس میپوشم باز سردمه . بخاری روشن میکنم با اینکه حس خفه شدن میگیرم باز سردمه .. پوففف .. همه ش سرده :/ 

کاش حتی این تایپ کردنم تموم نمیشد ، حس خوبی داده :| 

این موضوع خیلی بده که جایی برای رفتن نداشته باشی . آدم باید عضو چیزی باشه ! مردم اصلا زنده ن به تیم :/ آدم باید تیم خودشو داشته باشه . آدم بدون هم‌گروهی هاش دچار از خودبیگانگی میشه!:/

ب.ن: الان دیگه نظرم این نیست که یه چیز خیلی خوبو از دست دادم :/ 

141

روزای زیادی رو بد بودم و اینجا نوشتم و گفتم که حالم بده . ولی این یکی از همه شون بیشتره . سردمه .پاهام درد میکنه . حس میکنم یه چیز خیلی خوبو از دست دادمو هیچوقت مثلشو پیدا نمیکنم. دارم خفه میشم. دارم خفه میشم. 

نمیدونم چرا با خودم اینطوری میکنم. 

 

دوست دارم در یکجایی از زندگی ام بروم و رشته ی تلویزیون و هنرهای دیجیتال بخوانم و به خودم بگویم هیی... تو یه انیماتورییی ......

دوست عزیزم، مثل همیشه دلم برایت خیلی تنگ شده و هیچ چیز مرا خوشحال تر از این نمیکند که تو را دوباره ببینم . مثل آن روزهایی که جای نبودنت را حس نمیکردم. تو خالص و اصیلی ، چیزی که در این دنیا نمیتوانی پیدایش کنی. میدانم این منصفانه نیست هر وقت که برج زهرمار و شاکی و ناراحتم به تو برمیگردم ولی این را بگذار به پای اینکه تو پناه امن من هستی . زمانی که سردم شده و میلرزم روی زانوهای تو اشک میریزم . و تو همیشه جواب میدهی. از گفتن این جمله خیلی بدم می آید و دوست ندارم هیچوقت در دنیای واقعی پیش کسانی که مرا میشناسند اعتراف کنم ؛ جدیدا به این پی برده ام که خیلی چیزهای خوبی هست که برای من حسی ایجاد نمیکنن. احساس میکنم درک پیرامونم کمتر شده و من ازین موضوع خیلی میترسم. از روزی که دیگر چیزهایی که دوست میداشتم تبدیل به سنگ سیاهی شوند که فقط میتوانم آنرا تماشا کنم . 

 

عصر خیلی هوا خوب بود .دوس داشتم اینجا بودی تا باهات میرفتم بیرون . خیلی مزخرفه که هیچکسی نبود. بهش گفتم بیا هر دوتامون از خونه بریم بیرون و من بهت زنگ میزنم و قدم میزنیم و حرف میزنیم :/ و اون گفت نه :/

کاش اینجا بودی و این حس لعنتی رو میریختم دور/:

راستش را بخواهی بدانی دوست عزیزم احساس میکنم آینده ام نابود شده. احساس میکنم همه چیز را از دست داده ام. و هیچ وقت روزهای خوش گذشته برنمیگردند . و من در احساس رقت انگیر بودن و شرم غرق میشوم .

از همه چیز هایی که میخواستم بگویم که بگذریم ، باید حتما بگویم که شدیدا دوست دارم یک گوشی دکمه ای تاشو داشته باشم و یک پروژکتور که نصبش کنم بالای تختم ، آن بالا  و تصویرش بیفتد روی دیوار سفید که سمت چپ تخت است و کمد لباس را بگذارم یه گوشه ی دیگر و روی تخت بنشینیم ، چیپس خلال بخوریم و فیلم ببنیم و سیگارهای طعم دار استعمال بکنیم :/  و یک تلسکوپ که بشود با آن تا مشتری را دید .

ولی از همه ی اینها زود تر گوشی تاشو دکمه ای سامسونگ غیر مشکیم را میخرم :/ 

 

[البته فک میکنم تا اون زمانی که فرصتش دستم برسه ، دیگه حسش پریده باشه! ]

اسپویل:/

چقدر من از والتر وایت بدم میاد . ازش متنفرم. اونقد که واقعا دوس دارم بمیره:/ 

داره حالمو بهم میزنه و فک نکنم حوصله داشته باشم فصل پنج و کامل ببینم .چقد این برایان کرنستون یه آدم واقعاً تهوع‌آور و خوب بازی کرده ، واقعا احساس عصبانیت و تنفر رو تولید میکنه://

اینکه از جسی اونطوری سواستفاده کرد و زنشو جلو خواهرش اینقد بی آبرو کرد و کاری میکنه همه براش دل بسوزونن واقعا حال آدمو بد میکنه ... بقیه رو شیطان میکنه و هیچی هیچ معنایی براش نداره ...  این آدم باهوش نیست بینهایت بیشرفه و هیچی تو دنیا نیست که این بهش ایمان داشته باشه . الان دارم اون قسمتشو میبینم که هنک فهمیده اسکایلر با تد بوده و والت اینطوری جلوه داده که یه شوهر با شرف فوق‌العاده ی با فهم و شعوره که عاشق زن و خانوادشه و زنش به خاطر عذاب وجدانی که داره میخواسته تو استخر خودشو بکشه ://// 

این چیه واقعا . چرا یکی باید فن والتر وایت باشه ؟!