من،ابتدای جاده ی مه گرفته !
دو ماه بیشتر میشه که اینجا نیومدم . تقریبا شگفت اوره .آخه یه مدتی هر روز سر میزدم . به این مستطیل دراز و طولانی خیره میشدم_همینقد اسکل_ تازه ازینکه اون گوشه ستون آرشیو پر میشد خیلی خوشم میومد. برای منِ بی حواس یادآوری خوبیه که بدونم چند ماه از عمرمُ گذروندم [ البته بخونید حروم کردم!]
خب ... امروز چطورم و چیکار میکنم ... اول از همه ، مثل همیشه گیج ! بعدش ... تقریباا خوبم . کنکورو دادم و بی صبرانه منتظر این که چه دسته گلی به آب دادم.
الان که دارم این رو مینویسم ، خونه بابابزرگ مرحومم و یه ماهی هست که خونه ش جای امن من و خواهرم شده. باید بگم هوای بی نظری داره . و با تعجب بسیار تقریبا هر ظهر بارون میاد !!
و آرزوی الانم اینه که بتونم یه خونه ، جدا از پدر و مادرم، داشته باشم. یه اتاق یه سقف خیلی کوچیک . فقط دورِ دور.
خیلی منتظر نوشتنت بودم :) بلاخره نوشتی :)
همچین خونه ای آرزوست... ^_^
باز خوش به حالت که یه جای خالی رو داری بدون پدر و مادرت :) حتما حس خوبی داره...