اون صحنه از فیلما که طرف میره تو اتاقُ و درو میبنده و صدای در میاد و دوربین رو درِ بسته شده خشکش میزنه :/
از مشکلات تنها زندگی کردن اینه که خیلی زود میفهمی چقد اون بخش اجتماعی ذات آدم میتونه اذیتت کنه . هی آرزو میکنی کاش چند نفر دیگه بودن ، هی لذت بودن تو جمع های قبل بهت یادآوری میشه .حتی اگه بهت بد گذشته باشه . حس میکنم تک سلولی ام :/
هرچند که تنهای تنها نیستم و خواهرمم هست. اما سر هر دوتامون خیلی شلوغه.
ولی اوضاع بدتر از چیزیه که ازین چنتا جمله حدس زدی خواننده جان :/ علاوه بر درد بودن تو یه شهر دیگه و نداشتن حتی یک دوست در این محیط جدید ، دوستیم با کسی که همیشه باهاش در ارتباط بودم بهم خورد :/ همه ی رابطه هام مردن :/ حتی رابطه م با پدر مادرمم مرده :/ حس میکنم یه تنه ی درخت بی ریشه و شاخه م :/ یه آدم دست و پا بریده:/ بعد بدی ترش اینجاس اصن حس رغبتی ندارم کسیو ببینم :/ ینی دوس دارم ولی یه بخشی ازم اون لحظه حوصله ش سر میره و گند میزنه به همه چی ، انگار انرژی برا سلام احوال پرسی و توضیح از اول اینکه کی هستم و چی هستمو ندارم .
وقت هیچ کاریو ندارم . وقت بیرون رفتن ، کلاس رفتن ، دوست پیدا کردن . باید بدوم . فقط وقت دویدنه:/
حالا میخوای چیکار کنی ؟