۱۹ مطلب در دی ۱۴۰۲ ثبت شده است.

جدیداً فهمیده‌ام و درک کرده‌ام که نشان دادن رنجی که می‌کشی ،تو را اسیر تر میکند. آدم باید برود کنار خودش باشد. با خودش قدم بزند و سیگار دود کند و اگر خواست اشک بریزد. دیگران. دیگران وجود ندارند آنقدرها. همه چیز توی ذهن خود آدم است. دیگر امتحان کردن، و به خوش‌باوری‌ام شانس‌های دوباره دادن فایده‌ نمیکند. شاید چیزهای خوب در دنیا هست. واقعی است قطعاً. اما مال من نیست. شاید هم همه‌ی اینها غلط باشد. اما خلاصه‌اش می‌شود اینکه زندگیِ من خیلی من تویش دارد. خیلی درباره خود من است. 

و حالا برویم دنبال اینکه چه فایده‌ای دارد?:/ احتمالا فایده ای ندارد ، هیچ نمیدانم!

یعنی با وجود این همه زیبایی در خوابگاه باز مردم توش افسرده میشن?!

 

هم دیدنی بودی 

هم خواستنی بودی

هم چیدنی بودی

 هم باغچمون گل داشت

ای سگ تو روحت:/

من برای اینکه این حال و خوب کنم.‌ به هر دری میزنم 

و خوبش میکنم 

 

 

امروز بدجوری و خیلی دلم یک کتاب قطور تاریخی‌طور میخواهد توو مایه‌های کتاب سینوهه که دو جلد است و ترجمه‌ی ذبیح‌الله منصوری ست.اصلا چرا این طفره‌ها را میروم?

کتاب منم تیمور جهانگشا را میخواهم، آقا. 

اگر کسی می‌خواهد برای من کادو تولد بگیرد، لطفا این کتاب. مرسی [گلب]

فردا یک امتحان غول دارم. میانترمش را نصف گرفته‌ام. دیگر هم حوصله سر و کله زدن‌ها را ندارم‌. این را البته از سه ماه پیش فهمیدم که دیگر آنقدر پیگیر نیستم. از وقتی که فهمیدم همکلاسی‌هایم چقدر کور و نابینا هستند و ذات ملت در عادت است. اینکه به صورت ذاتی علایق تو را بو میکشند تا نقاط ساده لوحی تو را بفهمند. آدم در چیزهایی که دوست دارد ساده‌لوح است. منکه اینطورم. 

هر روز که میگذرد من دورتر میشوم و از خودم عصبانی‌تر. بی‌اعتماد تر به خودم میشوم . 

مردم همیشه خیلی زر میزنند. کلمات بی ارزشی که بالا آورده میشود. همه بی معنی 

نمیدانم چه‌ام شده. از شب متنفرم. حس میکنم راه نجاتی ندارم. هیچی این حال و بهتر نمیکنه. نه چیزی میخوام ،نه چیزی رو باور دارم. نه امیدی به چیزی. شاید درد مرگ ایمانمه این زهرِ هر لحظه. برا حسم اسمی ندارم. یچیزی گم‌شده. یچیزی بوده که الان ندارمش . 

 

چهارشنبه‌ی سرد تنهای تعطیل غمگینی است. از روزهای تعطیل خوشم نمیاید. بعضی‌ها سرنوشت خاصی دارند. هیچوقت از کلمه‌ی سرنوشت خوشم نیامده. برایم معنی قابل فهم و دقیقی نمیدهد انگار .یک خواست معنوی . آنقدر شدید که برای انجامش نیازی به حضورت هم نیست فقط کلمه‌ی اسمت کافی است تا خون جاری شود. روح پشت هر ورد و طلسم احتمالا همینگونه به وجود میآید. اسمت را به زبان می‌آورند و دیگران میمرند، عذاب میکشند‌‌ یا که استخوانهایشان له میشود. 

مرا ول کرده‌ای و رفته‌ای. من از فاصله هم متنفرم. من شک کرده‌ام به بودن تو . شاید نبوده‌ای هرگز. ذهنِ خودم بوده کنار خودم! دوست دارم راهی پیدا کنم. اما راهی هست؟ شاید نیست. من واقعا بدون تو هستم دیگر؟ منکه باورم نمیشود. نمیدانم چه میگویم . هذیان هایم پایانی ندارند. من حرفم چیست اصلا؟ اینکه این گپ توی قلبم راهش به گلویم رسیده و دارد خفه‌ام میکند؟ خب که چه؟ چه اهمیتی دارد؟ 

واو خدایا .... حتی فکرش را هم نمیکنی که بشر چه کارهایی با خودش میکند! 

دردی که من توی استخوانام حسش میکنم، دردی که توی بدنم حرکت میکنه. لرزی که دستامو سرد میکنه.