چهارشنبه‌ی سرد تنهای تعطیل غمگینی است. از روزهای تعطیل خوشم نمیاید. بعضی‌ها سرنوشت خاصی دارند. هیچوقت از کلمه‌ی سرنوشت خوشم نیامده. برایم معنی قابل فهم و دقیقی نمیدهد انگار .یک خواست معنوی . آنقدر شدید که برای انجامش نیازی به حضورت هم نیست فقط کلمه‌ی اسمت کافی است تا خون جاری شود. روح پشت هر ورد و طلسم احتمالا همینگونه به وجود میآید. اسمت را به زبان می‌آورند و دیگران میمرند، عذاب میکشند‌‌ یا که استخوانهایشان له میشود. 

مرا ول کرده‌ای و رفته‌ای. من از فاصله هم متنفرم. من شک کرده‌ام به بودن تو . شاید نبوده‌ای هرگز. ذهنِ خودم بوده کنار خودم! دوست دارم راهی پیدا کنم. اما راهی هست؟ شاید نیست. من واقعا بدون تو هستم دیگر؟ منکه باورم نمیشود. نمیدانم چه میگویم . هذیان هایم پایانی ندارند. من حرفم چیست اصلا؟ اینکه این گپ توی قلبم راهش به گلویم رسیده و دارد خفه‌ام میکند؟ خب که چه؟ چه اهمیتی دارد؟ 

واو خدایا .... حتی فکرش را هم نمیکنی که بشر چه کارهایی با خودش میکند! 

۰ ۰