تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

۱۸ مطلب در آبان ۱۳۹۸ ثبت شده است

هفته ی چهارم سرعت خیلی زیادی داشت ، شبیه سرعت سرسام آور یک گلوله که از اسلحه ی یک بی دل شکلیک میشود تا دلی گرم و تپنده را سوراخ کند و خونش را بپاشاند روی آسفالت :/ این هفته هم در آخر خون مرا پاشاند روی دیوار اتاقم و بعدش هم شروع کرد به خندیدن و آنقدر خندید تا اشک از چشمان به خون نشسته اش جاری شد :/ و بعد هم انگشت فاکش را نشانم داد و روی صورتم شاشید :// تا ثابت کند قدرت دست کیست و من چه موجود وارفته ی بی دست و پایی هستم :/ سپس درحالی که دور جنازه ام قدم میزد و ذره های مغز و استخوان تکه تکه شده ی جمجمه ام زیر چکمه های چرمی آغشته به خونش قرچ قرچ میکرد، سیگاری آتش زد :/ و در نهایت بزدلی و سودجویی از این دست بسته بودن و واماندگی ام ، درست مثل زمانِ تعفن زده ی صدور حکم بدوی محیط زیستی ها :/ جملاتی را زمزمه کرد : تو همچنان تا پایان عمر یک عوضی بیخاصیت باقی خواهی ماند و گند زده ای با این درس خواندن و وقت حرام کردنت :/ 

البته او گوه خورد و زر اضافی زد :/ چون من این شانزده هفته را عمرن به فاک دهم :/ 

و بعد هم که دوست دارم این عکس را بگذارم و هیچ معنی دیگری هم نمیدهد، طبق معمول :/ 

 بعدش هم  میخاستم بگویم که بی اینترنتی خیلی سخت است :/ و واقعا حس خفگی به آدم دست میدهد :/ و همچنین اینکه به شدت به بقیه ای که سوادش را داشتند و این فیلترینگ آنقدر ها توی پاچه یشان نرفت به حد کشنده ای حسادت میکنم :/ و میخواهم خودم را برای اینکه سوادش را ندارم بکشم :|

۳ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۳۰ آبان ۹۸ ، ۲۳:۳۱
تنبور

من نباید اصلا برم و تو جمعی که اون هست بشینم . من نباید اصلا باهاش حرف بزنم . من متنفرم از اینکه صداش تو سرم بپیچه . من نباید بهم بریزم . نباید بهم بریزم . نباید بهم بریزم . نباید بهم بریزم . نباید برم جایی که بهم بریزم .

۰ نظر موافقین ۷ مخالفین ۱ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۲۳:۲۲
تنبور

در پی بیخوابی ای که دیگر تقریبا دوهفته ای یکبار به سراغم می آید و یکجور هایی فلج کننده است و با توجه به اینکه حوصله و تمرکز کافی ای ندارم :/ دوست دارم در این ساعت از صبح درمورد آلفرد ژاری بنویسم :/ بله حتما هم زده است به سرم :/ اینها بخشی از چیز هایی ست که در کتاب سکس ،آنارشیست و شقاوت در تئاتر پنیک آقای آرابال نوشته‌ی خشایار مصطفوی خوانده ام:/ بعضی جمله ها دقیقا جمله های همان کتاب است :/ در واقع بیشتر جمله ها:/

ژاری نویسنده ی سمبولیک فرنسوی ای بود که مشخصه ی اصلی نمایشنامه هایش مثل آثار داستایوفسکی ، هجو توهین آمیز و هتاک و تمرکز روی زشتی فیزیکی و هیولاوارگی اخلاق انسانی بود.

درواقع این متن درمورد اولین نمایشنامه از سری نمایشنامه ی مشهوراو ینی سه گانه ی اوبو (ابو شاه ،ابو پرنده، اوبو در زنجیر ) است .

اوبو شاه در سال ۱۸۹۶ روی صحنه ی تئاتر رفت و شب اول توقیف شد:| چون چیز هایی را داشت که به حساسیت های تماشاچی آن دوره توهین میکرد .شخصیت اصلی این نمایشنامه آدم چاق و احمق و خشنی است به نام پدر اوبو که یک فرمانده ی نظامی ست . او به تحریک همسرش (مادر اوبو) تصمیم میگیرد با سربازانش شاه لهستان را بکشد و خودش پادشاه شود . او سپس با شکنجه و زندانی کردن نجیب زادگان و قضات و بستن مالیات های سنگین مردم را غارت میکند . در همین حین پسر شاهِ کشته شده به کمک شاه روسیه به انتقام خون پدر و سلطنت از دست رفته به لهستان لشکر کشی میکند و شاه اوبو مغلوب میشود . همسر اوبو نیز درحالی که طلاهای اوبو را دزدیده متواری میشود . در پایان نمایش پدراوبو و همسرش را می‌بینیم که سوار کشتی اند و نقشه ی غارت کشور دیگری را میکشند.

مسخره کردن تابو های اخلاقی و زبان هتاک و حمله به نهاد های قدرت های اجتماعی ‌‌‌‌‌و کودکانه بودن لباس و شخصیت پردازی و ظاهر شدن بازیگران شبیه عروسک های خیمه شب بازی از ویژگی های این اثر است.

اوبو در این نمایش پادشاهی است با نقاب های عجیب غریب و لباس های مضحک و صفاتی زشت که خود نماد و اساس واقعی جامعه ی بورژواری می شود . شاه ابو که در انتهای قرن ۱۹ اجرا می شود واکنشی است به رشد قدرت گرفتن ارزشهای جامعه ی بورژواری در اروپا . طبقه ای که قدرت سیاسی ، اجتماعی و فرهنگی را به دست گرفته اند و در توالی های بی‌پایان ، به واسطه‌ی جنون قدرت ، طمع ورزی و حماقت جامعه را به سوی انحطاط های تکرار شونده میکشانند.و در عین حال ارزش های طبقه ی خویش را بر کل طبقات حاکم می‌کنند .تا اینجای کار میتوان گفت که کار ژاری به نوعی افشاگری قدرت بوده است . تفاوت کار ژاری با معدود هنرمندانی از جنس او ، نگاه نو تری به قدرت است .در واقع نهاد قدرتی که ژاری در سه گانه ی اوبو آن را به چالش میکشد یک قدرت مرکزی یا تعاریف محدود شده ای چون شاه ، حکمران و... نیست بلکه ژاری با نشان دادن فساد و سودجویی همه ی شخصیت ها از قهرمان گرفته تا نامه رسان ، جهان قدرتی را که تقسیم شده به استهزا میگیرد.

اگر به ادبیات قبل از ژاری نگاه کنیم می‌بینیم که همیشه نقد قدرت با وجود شخصیت های بد و خوب بوده . همیشه آدمهای بدی وجود داشتند تا آدم های خوب آنها را شکست دهند یا برعکس . اما در نمایشنامه‌ ی شاه اوبو همه بد هستند . حتی اگر بخواهیم سعی کنیم شخصیت مثبتی را در نمایشنامه پیدا کنیم در نهایت به ملکه و شاه مرده میرسیم .که شبیه مجسمه های حماقت و جهالت هستند.و اگر فرض کنیم آنها جزو شخصیت های منفی نیستند به خاطر این ست که فرصتش را در نمایش نداشته اند.هر چند که بیشتر در نمایش طبقه ی اشراف و نجیب زاده ها به نمایش در می‌آیند اما بازتاب مردم نیز در نقش های مختلف مثل سرباز ،نامه رسان و... به صورت توده ای احمق ،سودطلب و فرصت طلب نشان داده میشود . که فقط در پی منافعشان فریاد میزنند .ژاری پدیده ی قدرت را به صورت قدرت متکثر در جامعه نفی می‌کند و از همین رو ست که امر مسلط آن جامعه یعنی پول و طلا که ارزش در جامعه ی بورژوا و هنجار پذیرفته شده توسط باقی طبقات هم هست در جای جای نمایش حضور دارد و عامل قدرت معرفی میشود .از سوی دیگر تفاوت ژاری با بیشتر هنرمندان پیش از خود که به مسأله ی قدرت پرداخته اند در اینست که ژاری درصدد یافتن چاره و ارایه ی نسخه در برابر قدرت منفی نیست. از نظر او حاکم خوب یا بد و یا مردم شایسته وجود ندارند . بلکه او بیشتر در صدد فروپاشی نظم عمومی و ویرانگری مفهوم قدرت متکثر است . نظم عمومی و قدرت متکثری که شالوده ی یک جامعه ی معمول را میسازد. نکاتی که در عین نیاز هر جامعه ای به آن باعث بروز پدیده هایی چون نظام سلطه ، ظلم ، بی‌عدالتی و فساد نیز میشوند.و این همان نقطه ای است که یک آنارشیست به آن حمله میکند.

۲ نظر موافقین ۶ مخالفین ۰ ۲۸ آبان ۹۸ ، ۰۴:۱۸
تنبور

فکر کنم الان حال و روز خیلی هامان شبیه ژست انیشتین باشد :| او از اینکه گوگل به همه ی انیشتنی اش فاک نشان داده  داغون است و ما از اینکه مغز خالی و بی اطلاعاتمان دارد بهمان دهن کجی میکند :| و گوگل برایمان تبدیل به یک حسرت شده :| 

۴ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۷ آبان ۹۸ ، ۱۷:۰۲
تنبور

واقعا گاهی اوقات این سوال رو باید پرسید که ، مردم اصلا فک میکنن؟:/ مردم اصلا میفهمن دارن چیکار میکنن?:/ مردم ینی من و فامیلمو و شما غریبه ی محترم و کاسب و راننده و معلم و کارگر و بازیگر و مجری و دکتر و اینا :/ 

میدونی ما جدی تو وضعیت مالی بدی هستیم :/ خیلی چیزا رو لازم داریم بخریم و نمیتونیم :/ ما حتی نمیتونیم برای بچه هامون یه زندگی معمولی بسازیم و خیلی کار میکنیم و آخرشم گریه مون میگیره :/ ما عصبی و بی حوصله ایم :/ 

آتیش زدن بانک و ترکوندن پمپ بنزین و مغازه ی مردم و ماشین سر راه می‌تونه به کم شدن حرصمون کمک کنه :| آره :| ما میریم بیرون و همه چیزو داغون میکنیم :/ و کاری میکنیم بچه مون یتیم بشه :/ و همون زندگی قبلی رو هم از دست بده :/ آفرین شما پدر فداکار و شجاعی هستین:/ شما دانشجوی خوبی هستی :/ چریک مبارز و فدایی حقوق شهروندی هستی :// شما خون دادی :/ جان فشانی و این حرفا :/ و ما هم به خاطر حماقت شما بدتر از قبل داریم دست و پا می‌زنیم و عمرمون رو تو این جهنم دره هدر میدیم. برای اینکه شما فقط میخاستی عصبانیتت رو خالی کنی و هیجان زده شده بودی و فقط موضوع ادرنالین بود :/ نه تو یه آشغال نفهم نیستی :/ تو یه مبارزی :/ 

ما حتی نمیدونیم وقتی میخوایم اعتراض کنیم به چی حمله کنیم .شبیه گله حیوونی که رم کردن رفتار میکنیم :/ 

۸ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۶ آبان ۹۸ ، ۱۹:۲۸
تنبور

یک چیز هایی همیشه هست که طبیعی ست . طبیعی ست ولی آزاردهنده. نمیتوانم اعتراضی کنم ولی در درون خیالات بی انتهایم به همین چیزهایی که طبیعی و منطقی به حساب می آورمشان ، به همین چیزهایی که پیش‌بینیشان بسیار بدیهی است ، اعتراض میکنم. انگار که حقی از من ضایع شده باشد ، چیزی را طلبکارانه طلب میکنم. اما در درون خودم. بروز دادنش را زشت و ناحق میبینم . شاید هم فکر میکنم به زبان آوردنش چیزی از من کم می‌کند و باعث میشود خُردتر شوم. هر چه هست ترس است. ولی ترس از چه چیز یا چه چیزهایی را درست نمیدانم . ولی میتوانم حدس بزنم. شاید همه ی موارد انگیزه ی این تناقض ظاهری و باطنی باشد!

مثلا اینکه میدانم کسانی که با من در گذشته رابطه ی دوستانه ای داشته اند ،در گذشته ای که مثل امروز هر روز احساس شرم از زندگی کردن با من نبود، حالا که زمین خورده و خاکی شده ام، مرا ترک کرده اند.این کاملا منطقی است. و حق میدهم . آنها آدم های سرگرم کننده تر ، شاداب و سرزنده ای را اطرافشان می‌بینند .این یک اتفاق عادی و قابل پیش بینی ست. یک واقعیت است.ولی نمیدانم حالا که میشود برایش دلیل آورد و حرفی هم باقی نمی‌ماند، چرا من توقع دیگری داشتم یا دارم. این ناراحتی برمیگردد به نتوانستن خودم ؟ من که همیشه از دست خودم عصبانی هستم . شاید این هم یکجور گیر دادن به این و آن باشد برای اینکه بهانه برای خودت بتراشی. ولی این سوال همیشه هست که من برایم مهم نبود که دیگری چه جایگاهی داشت. فقط همینکه خوش میگذشت و می‌توانستم کاری کنم که خوش بگذراند کافی بود .ولی دیگران اینطوری فکر نمیکنند?شاید هم موضوع فاصله گرفتن دنیا ها باشد. و اینکه آدم ها دوست دارند فاصله بگیرند. همیشه از اول چیزی را شروع میکنند و از قبلی فاصله می‌گیرند. اینکه من همیشه متفاوت و جدا مانده هستم دیگر نباید برایم ناراحت کننده باشد. شاید هم  تنها چیز سرگرم کننده ی من همان چیزهایی بوده که برای من اهمیت ندارند.حتما هم همین است. چیز دیگری نداشته ام که آدم دیگری نتواند مثلش را داشته باشد یا بهترش را رو کند.

ولی نمی‌دانی چقدر این روزها دوست دارم کنارم باشی دوست من . البته میدانم که به تو خوش نمی‌گذرد و باید از لذت بردنت از دیگری صرفه نظر کنی یا اینکه بدبگذرانی و این یک فداکاری است. 

سوال اینجاست که اگر یک وفاداری ست ،پس چرا من انتظار دارم انجامش دهی. این خودخواهی ست. حتی اگر بگویم اگر جایمان عوض میشد من این کار را میکردم ، پس از تو هم انتظار دارم، باز هم بهانه ی خوبی نیست .من همیشه زیادی خودخواهم.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۲۳ آبان ۹۸ ، ۲۰:۱۹
تنبور

جدای اینکه این هفته یه سرعت حلزونی ای رو داشت ، من تا حد اندکی درس خوندم . هیچ نقاشی ای نکشیدم :/ و سعی کردم چیزای گنده گنده بخونم :| 

ازینکه دارم گزارش مینویسم خیلی بدم میاد . اینجا هوا سرده :/ و همه ش سوز میاد :/  و انگار آبان زده به سرش :/ تو این هفته یه فیلم دیدم که خیلی حس خوبی داد :/ و من فهمیدم وقتی آدم از انسان جماعت دچار دلسردی و ناامیدی می‌شود باید برود فیلم فرانسوی ببیند، تا دوباره به زندگی برگردد :| و هیچوقت هم سراغ انیمه نرود چون اصلا گزینه ی مناسبی نیست :| البته اگه رفتار مازوخیست واری نداشته باشد :||

و خلاصه اینکه کلا حس شدید کم بودن میکنم . حس شدید ندونستن، حس شدید اشتباه کردن دارم :|

و بعدی هم اینکه دوس دارم این عکسه رو بذارم چون ازش خوشم میاد و هیچ معنی دیگه ای نمی‌ده :|

و بعدشم میخاستم بگم که واقعا از اینکه گزارش مینویسم ، ناراضی م :/ ولی لازم دارم که اینا رو به یه آدمی بگم و با نوشتنش در اینجا ذهنم رو گول بزنم و امیدوار باشم که یکی میخونه و میشنوه:| 

۳ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۲۱ آبان ۹۸ ، ۲۲:۲۲
تنبور

توی پست قبلی گفتم همه ی آدما خائنن و این رو یچیز بد میدونستم. ولی حرف افراطی ایه چون اگه خیانتی نباشه وفاداری ای معنی پیدا نمیکنه و بستگی داره از کدوم زاویه دید:/.مثلا میگن که جد گرگها و سگ ها یکی بوده و وقتی سگ ها یه گروه جدا گونه میشن که یکی ازون گونه ی اولیه سعی می‌کنه به آدما وفادار بمونه و گله ی وحشی رو ترک می‌کنه. الان سگ از نظر گله خائنه :/ و از نظر آدما یه موجود کاملا وفادار:/

آدم به یچیزی خیانت می‌کنه تا بتونه به چیزی وفادار بمونه. درسته که این یه صفتِ بدیه. ولی یه حدی ازش برای زندگی استفاده میشه. معنی این حرفا این نیست که منظورم اینه : اگه تو تنگنا قرار گرفتی به دوستت خیانت کن.اصلا این رو نمیگم, اتفاقا این همون استفاده ی نادرست ازین صفته. فک کنم اگه فرض کنیم صفاتی که بد تعبیر میشن یجور دارو باشن(با توجه به اینکه سم هم دارو باشه) , استفاده ی خیلی کم از این داروهای خطرناک، کشنده و مسموم کننده نیست بلکه لازم هم هست. وقتی بد به صفات آلوده میشیم ، که بخوایم حقیقت رو پنهان کنیم و خودمون رو به ناحق تبرئه کنیم. اون وقته که واقعا، خائن ، دروغگو و ظالم به حساب میایم.البته اینا رو گفتم که بگم نمیخوام نظر خصمانه و بی انصافانه ای درمورد نوع بشر داشته باشم :/ چون اگه احتمالا بدیم حداقل یه آدم در تاریخ بشر:/ دهن خودش رو سرویس کرده تا خائن نباشه :/ به طور ظالمانه ای نادیده ش گرفتم :/ ولی به طور کلی من هر چی آدم اطرافم دیدم :/ و حتی هرچی آدم توی تلویزیون دیدم :// خائن بوده :/ مثلا بچه ای که از اعتماد بزرگ‌ترش سواستفاده می‌کنه خائنه :/ یا والدینی که انگیزه اصلیشون پز دادنه نه آینده بچه :/ ولی این هدفشون رو پنهان میکنن و با کلمات یه تصویر دیگه به بچه شون (وحتی به خودشون://) ارائه میدن خائنن :/ و مثال های خیلی کوچیک و بزرگ بینهایتی هست که نوع بشری که هست رو میشه باهاش شناخت :/ و خب به هر حال آرزو میکنم گونه ی بهتری بشیم به طور جمعی ://

نمی‌دونم این نظرم ساده لوحانه س :/ اشتباهه یا چیه :/ ولی تا همین جا می‌تونستم خودم رو قانع کنم :/ 

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۲۰:۲۳
تنبور

سرم بدجوری درد می‌کنه . احساس خیلی بدی دارم . ازینجا خیلی بدم میاد. اینجا ینی این اتاق و کلا این... کلا این مکان. همه ی آدما خائنن.بلااستثنا همه خیانت میکنیم. اصلا تو خونمون ـه. موضوع خیانتِ معروفی که ممکنه بین دوتا زوج که تو رابطه ان رخ بده،نیست. کلا مدلای مختلف رو میگم. نمی‌دونم قضیه چیه. اصن می‌دونی حتی موضوع فقط خیانته نیست. موضوع می‌تونه حتی خیلی تهوع آور تر بشه. بدترش اینه که اون آدمه پناه ببره به کلمات. پناه ببره به کلمه و بگه که خیانت به تورو برای تو کرده.ینی برای پیشرفت تو یا برای آرامش تو یا به هر حال.... می‌دونی اینجاست که علاوه بر اینکه آدمی هستی که خیانت دیده مقصر هم میشی و خیانتکار فداکار میشه.درحالی که می‌دونی حقیقت نداره و فقط برای تبرئه س.این رو ... این رو دیگه واقعا نمیتونم بدون سر درد و حس تنفر و تهوع بگذرونم می‌دونی... این...این خیلی کثیفه. اصولا به نظرم بزرگترین لطفی که خدا بهمون کرده این بوده که کلمه رو به ما داده . واقعا خدا کلمات رو از ما نگیره. اگه نبود نمی‌دونستیم واقعا به چی پناه ببریم از دست خودمون. البته اینکه جلوی چشمت بهت خیانت بشه و بعد در همون لحظه انکار بشه و باز هم کلمات... میری سمت کلمه و تو چشای طرف نگاه می‌کنی و میگی یجور دیگه بوده ... همه چیزو ...پوف ... انکار می‌کنی.میدونی اینم خیلی سردرد آوره ... بدترینشم اینه که می‌دونی ... خودتم از همین قماشی... خودتم عیناً همین کار را رو کردی ...و بازم تکرار می‌کنی ... اینجاست که دیگه باید بالا بیارم . آخرشم باز حال بهم خوردنم از خودم بود.

 

۱ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۸ آبان ۹۸ ، ۰۰:۳۱
تنبور

توی یک اتاق خالی تاریکِ سرد دراز کشیده بود . گذاشت مدتی بگذرد . سطح سرد مکعب سیاه او را می‌مکید. انگاری که اتاق سیاه هم در عذاب بود ، ناخواسته گرما میبلعید. استخوان هایش منجمد شده بودند از درون گوشتش تکه تکه میشد .سعی کرد توی خودش جمع شود . صدای خش خش بدنش روی زمین سرد زیادی برایش بلند بود .پاهایش را توی دلش جمع کرد صورتش را به زمین چسباند.یخ زدن سلول به سلول خونش را حس میکرد ، درد عجیبی بود. از آنها که حتی فریاد هم ندارند. مدام خنجری در مغزش فرو می‌رفت و دوباره بیرون کشیده میشد.میخواست تمرکز کند . ذهنش را جمع و جور کرد . چهره هارا به یاد آورد . همه چیز درد آور بود ، یادش آمد چقدر دلش برایشان تنگ شده ، همه را یکی یکی تصور کرد ، چشمان بسته اش پر از اشک بود . یادش می آمد هر کدام را چقدر دوست دارد .در گریه هایش می‌خندید . همه را دانه دانه می بوسید و خداحافظی می کرد. به آخری که رسید ، چشمانش را باز کرد. او را دید. لبخند عمیق کم جانی زد ، انگار که قلبش میخندد، سعی کرد دست یخ زده اش را از بدنش جدا کند. دوست داشت چهره اش را لمس کند . در همان خیال بود که کم کم پلک هایش سنگین میشد. آرام آرام . دیگر درد نداشت . فقط میخواست بخوابد . دست آخرین نفر را گرفت ، او را بوسید , بغل کردنش  را خیال کرد. فکر کرد که چقدر خوشبخت است. همه چیز داشت محو میشد. کم رنگ تر و کم رنگ تر و کم رنگ تر . حالا او خوابیده بود . آرام و سفید. و بلور های کوچک یخ همه ی تنش را پوشانده بودند.

۰ نظر موافقین ۲ مخالفین ۰ ۱۶ آبان ۹۸ ، ۲۳:۰۳
تنبور