مردم همیشه خیلی زر میزنند. کلمات بی ارزشی که بالا آورده میشود. همه بی معنی 

نمیدانم چه‌ام شده. از شب متنفرم. حس میکنم راه نجاتی ندارم. هیچی این حال و بهتر نمیکنه. نه چیزی میخوام ،نه چیزی رو باور دارم. نه امیدی به چیزی. شاید درد مرگ ایمانمه این زهرِ هر لحظه. برا حسم اسمی ندارم. یچیزی گم‌شده. یچیزی بوده که الان ندارمش . 

 

چهارشنبه‌ی سرد تنهای تعطیل غمگینی است. از روزهای تعطیل خوشم نمیاید. بعضی‌ها سرنوشت خاصی دارند. هیچوقت از کلمه‌ی سرنوشت خوشم نیامده. برایم معنی قابل فهم و دقیقی نمیدهد انگار .یک خواست معنوی . آنقدر شدید که برای انجامش نیازی به حضورت هم نیست فقط کلمه‌ی اسمت کافی است تا خون جاری شود. روح پشت هر ورد و طلسم احتمالا همینگونه به وجود میآید. اسمت را به زبان می‌آورند و دیگران میمرند، عذاب میکشند‌‌ یا که استخوانهایشان له میشود. 

مرا ول کرده‌ای و رفته‌ای. من از فاصله هم متنفرم. من شک کرده‌ام به بودن تو . شاید نبوده‌ای هرگز. ذهنِ خودم بوده کنار خودم! دوست دارم راهی پیدا کنم. اما راهی هست؟ شاید نیست. من واقعا بدون تو هستم دیگر؟ منکه باورم نمیشود. نمیدانم چه میگویم . هذیان هایم پایانی ندارند. من حرفم چیست اصلا؟ اینکه این گپ توی قلبم راهش به گلویم رسیده و دارد خفه‌ام میکند؟ خب که چه؟ چه اهمیتی دارد؟ 

واو خدایا .... حتی فکرش را هم نمیکنی که بشر چه کارهایی با خودش میکند! 

دردی که من توی استخوانام حسش میکنم، دردی که توی بدنم حرکت میکنه. لرزی که دستامو سرد میکنه. 

امروز سر عمل هرنی‌اینگوئینال مریض سرفه کرد، روده‌ش همراه سرفه‌هه زد بیرون از اینسیژن، خیلی بامزه‌ بود واقن. 

هیچوقت فک نمیکردم چنین چیزایی بامزه‌ و عجیبی وجود داشته باشن توو زندگیم! :/

 

من حتی نمیتونم وقتی چشمم بهت میوفته ازت عصبانی باشم. حتی نمیتونم خشمی که دارمو بروز بدم . نمیدونم تو چی ای 

نمیدونم هیچی نمیتونم بفهمم 

همه چی انگار دستِ تو عه 

تویی که میدونی چیکار میکنی ولی واقعاً میدونی چیکار میکنی؟! حس میکنم در برابرت ورژن جدیدی از خودمم که باهاش آشنا نیستم!

 

بهش فک کردم و دیدم هیچی ندارم که بگم 

ریدم به این دنیایی که ساخته، ساختین یا ساختیم، هرچی،مهم نیست.

 حالم بهم میخوره ازش

کاش یجایی توو دانشگا میشد پیدا کنم که شبام برم اونجا بخوابم. تو ساختمون اداریش نه خوابگاهش . شب تا صب همین بازی بازی دانشگا و شر و ورای دیگه سرم رو گرم میکرد تا وقتی روز مرگ فردا می‌رسید:/

کاش به جایی تعلق داشتم که شب تا صبح باید براش وقت صرف میکردم ، همه‌ی زندگیم رو می‌بلعید. من باید عضو چیزی بشم که منو از دلتنگی یا نیاز به وابسته بودن به آدمی دور کنه. اینقد شلوغ و خسته‌م کنه که یادم نیفته کسی نیست. 

ولی نمیشه همیشه

امروز کاراموزی جبرانی رو غیبت کردم. پا نشدم برم.‌ میدونم مث سگ پشیمون میشم. لاگ بوک پر نشده رو چطوری توو یه روز پر کنم؟:/ این سوالیه که باید شنبه از خودم بپرسم. 

شبها حالم بد است بیشتر اوقات. دیگر از شبها هم فراری‌ام . شب آدم فرصت میکند بالا بیاورد ذهنیاتش را و هر چیزی که کل روز دست و پا زده‌ای که پس بزنی به سراغت میآید. من شبها نمیتوانم این اشک را توی حدقه نگه دارم. احساساتِ تو از چشمانم میچکد روی زمین. دوست دارم صداها را از گوشم بیندازم بیرون ولی بیشتر احساس تهی بودن میکنم .