کاش یجایی توو دانشگا میشد پیدا کنم که شبام برم اونجا بخوابم. تو ساختمون اداریش نه خوابگاهش . شب تا صب همین بازی بازی دانشگا و شر و ورای دیگه سرم رو گرم میکرد تا وقتی روز مرگ فردا می‌رسید:/

کاش به جایی تعلق داشتم که شب تا صبح باید براش وقت صرف میکردم ، همه‌ی زندگیم رو می‌بلعید. من باید عضو چیزی بشم که منو از دلتنگی یا نیاز به وابسته بودن به آدمی دور کنه. اینقد شلوغ و خسته‌م کنه که یادم نیفته کسی نیست. 

ولی نمیشه همیشه

امروز کاراموزی جبرانی رو غیبت کردم. پا نشدم برم.‌ میدونم مث سگ پشیمون میشم. لاگ بوک پر نشده رو چطوری توو یه روز پر کنم؟:/ این سوالیه که باید شنبه از خودم بپرسم. 

شبها حالم بد است بیشتر اوقات. دیگر از شبها هم فراری‌ام . شب آدم فرصت میکند بالا بیاورد ذهنیاتش را و هر چیزی که کل روز دست و پا زده‌ای که پس بزنی به سراغت میآید. من شبها نمیتوانم این اشک را توی حدقه نگه دارم. احساساتِ تو از چشمانم میچکد روی زمین. دوست دارم صداها را از گوشم بیندازم بیرون ولی بیشتر احساس تهی بودن میکنم .

 

فاطمه خیلی روح لطیفی دارد انگار. خودش هم خیلی آدم ظریفی است. دستهایش و صدایش را بیشتر دوست دارم. یعنی آن لحنی که کلمات را بیان میکند استرس های هر جمله اش را خیلی میپسندم حتی وقتی که (به) را به جای (برای) بکار میبرد به نظرم  دوستداشتنی تر است. 

یکبار که پاییز بود و آفتابِ نیمه مایل نصف صورتش را روشن کرده بود و نور یکی از چشمانش را روشنتر کرده بود دستهایش را به لپش مالید و در هم قفلشان کرد و در حالی که به پرچینهای رو به رو خیره بود گفت : که به نظر من چندتا زندگی وجود داره. یعنی هر کس باید چندبار به دنیا بیاد در زندگی‌ش. چون مثلا کسی که میون دزدها به دنیا اومده حتما دست به دزدی میزنه، یا کسی که بین آدمهای درست و حسابی به دنیا آمده احتمالا دنیا را زیبا تر حس میکنه. برای همین هر کسی باید چند بار در جهان‌های کوچک مختلف به دنیا بیاد  تا راهش رو پیدا کنه! 

 آن باد ملایم پاییز و صدای فاطمه و احساسی که آن جمله‌ها ساخت، نزدیک‌ترین لمسِ صُلح بود. 

 

چرا مردم توو سینما نرسیده روو شونه و گردن هم لش میکنن؟://// زیر فشار خواب نمیره اون بدن؟://

فیلم به این غیررمانتیکی  :/ 

همین الان یه کاپل اومد کنارم نشست:////

و لازمه دو دستی دست توو دست شی؟:/ فرار میکنه؟://

و دیگه واقعاً اعصابم داره داغون میشه . چارصد باری اومدم سینما اینقد کاپل ندیدم. اصلا هیشکی نمیومد. چه خبره! زمستون همه میرن سینما ؟:/من درمورد این چیزا حداقل ترین اطلاعات رو ندارم واقعاً اگه میدونستم نمیومدم .

احساس خستگی زیادی دارم. یجور نه ی بزرگ به جهان شدم. به هر چیزی که تنهایی رو بگیره. 

هر چی میگذره بدتر میشی ، هذیونات بیشتر میشن. یه حال بدیم، سرگردونم. نمیدونم کجا برم یچیزیم گمشده . منتظرم، نمیدونم منتظر چی ولی. یه حالت پس زدن و انکاری م دارم ذهنم همه چیزو داره پس میزنه.‌ دوس دارم از دست همه فرار کنم. دیگه حتی از وانمود کردن اینکه مشتاق چیزی هستم حالم بهم خورده. دیگه حتی نمیتونم برای خودم نقش بازی کنم به امید اینکه باورم بشه. من ازین درد متنفرم. نمیدونم چطوری از شرش خلاص بشم. 

سیگار جلوی اشک ریختن و میگیره. 

البته برای کسایی که همیشه قراره اشکشون هر ثانیه دربیاد:/

ب.ن: کاش سیگار داشتم، یا حال گرفتنشو 

حال و حوصله هیچی دیگه ندارم. احتمالا اینجا تنها محیط امنم باشه.حتی توی چنلم دیگه هیچی نمیذارم. کلا دیگه با هیچ پیام رسانی حال نمیکنم حوصله آدم ندارم. میخوام وقتمو با اشیاء بیجان بگذرونم. 

از ذهنم خسته‌م. 

 

نمیدونم حالا که میخوایم ازینجا جابه‌جا شیم چی میشه. خیلی بعید و نشدنیه که خوابگاه بهم بدن و وقتی به این فک کردم اگه به احتمال یه درصد قرار باشه برم خوابگاه ،پرنده‌هامو باید چیکار کنم بغضم گرفته. نمیدونم چطوری بهتر زندگی کنم. اعصابم داغونه از چیزی که توشم و از چیزی که هستم

از وقتی یادم میاد من میخوام ازین شهر برم یه شهر بزرگتر ولی خیلی طول میکشه همه‌چی . من همیشه از هر چیزی میلیون‌ها سال نوری فاصله مسافتی دارم. البته سال نوری معلومه که فاصله مکانیه:/

 

وقتی جایی برای رفتن نداری. جایی نیست . هیچکس نیست. میخواهم بروم. یکجایی که کسی مرا نشناسد. چند روز پیش داشتم به این فکر میکردم که گاهی آدم نفس میکشد اما دقیقاً برابر است با یک مرده. یعنی وقتی نباشد که تو را بشناسد هر کسی میتواند ...........حوصله تمام کردم جمله را ندارم

.گاهی حتی حوصله‌ی ضجّه زدنم نداری. حوصله توضیح و چرت و پرت گفتنهای زیر پوستی درباره حسرت و عقده‌های خسته کننده‌ات‌. من این‌قدر ناامید و غمگینم که حتی نمیتونم بوی چمنو بشنوم! حتی نمیتونم ریختن قطره های بارونو روی صورتم حس کنم . حتی نمیتونم وزش باد روی گونه‌هامو بفهمم. اینجا که منم همه چی خاکستریه و دنیا خیلی وقته که دیگه وجود نداره.