خسته و داغون 

چقد سخته همه چی . سخت و پوست کن. سخت و بد گذرون. بزرگ میشی و چیزایی که دوست داری یکی یکی کم میشن و از بین میرن و تو شاهد همه چیزشی . بعضی چیزا مال همه نیست. اومده بودم یچیز دیگه بگم ، یچیز دیگه دارم میگم . راست میگفت من تحملشو ندارم . سوالای زیادی برای جزیئات زیادی تو ذهنم وجود داره. هیچکدوم رو در حد بروز نمیبینم ولی. نمیدونم آدمیزاد چیه و این دنیا برای چیه . برای شکنجه و رنج یه موجود زنده؟ نمیدونم . چیزای فوقالعاده ای هست که برای نداشتنش میتونی هر شب که به خودت برمیگردی اشک بریزی در تمام سالهای نفس کشیدنت. بعضی وقتا دوس دارم داد بزنم که وااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااااییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی حالم خیییلیییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییییی بدددددددددددددددددددددددددددددددددددددددده

ولی اینکارو تو ذهنم انجام میدم یا یه جمله بی ربطو بلند و با فریاد میگم . دوس دارم سیگار بکشم نمیدونم خواهرم پاره‌م میکنه یا نه. 

این هذیونا رو تموم میکنم چون هی مینویسمو پاک میکنم و همه جمله ها بی ربطن به هم . ذهنم انسجامشو از دست داده/: 

بابام خیلی ناراحته و من نمی‌دونم چیکارش کنم که اینطوری نباشه دوس دارم فرار کنم 

​​​​​​از همه ی پسرایی که رابطه‌مو با دوستام بهم زدن و اونا رو تسخیر کردن خیلی خودخواهانه ، متنفرم. 

این موضوع که نمیتونم حداکثرترین حالت دوستی رو با کسایی که میخوام داشته باشم چون این جایگاه همیشه متعلق به جنس مخالفه اذیتم میکنه و واقعاً گند میزنه به اشتیاقم. 

باید شاهد این باشی که بشینه کنارت و با اون حرف بزنه، وقتی میخواد با تو حرف بزنه درمورد اون حرف بزنه، وقتی ناراحت و دمغه همیشه مربوط به اونه و بلاه بلاه بلاه . 

خسته شدم از این همه ناتمامی در روابط با همه ی انسانها

چرا نمیتونم کسایی میخوام رو  توی قفس نگه دارم? :/ 

چرا همیشه من اونی هستم که رها میشه، ناکافیه ، در حاشیه‌س.

از رل زدن و دوستی و ازدواج هیچکدومتون خوشحال نیستم واقعاً. چرا باید از این خداخافظی شاد باشم؟؟؟؟؟ چه انتظار بیجاییه. 

اینقد حالم داغونه که نمی‌دونم به کجا پناه ببرم . تا حالا اینقد به فهم بی پناهی  و ناامیدی نزدیک نبودم 

متنفرم ازینکه هر دفعه به همه ی آدمای اطرافم رو میارم و هر دفعه میفهمم « من نمیتونم . »

260

حال امتحان دادن ندارم .

روحم خسته‌س. حس فرسودگی میکنم. محیط اتاق‌عمل و اصلا دوست ندارم اینکه هر روز برم اونجا زجرم میده اون محیط جاییه که من نمیخوام باشم، نمیخوام کاری رو انجام بدم که دائم در معرض این باشم که کوچیکترین سهل‌انگاری باعث درد و رنج یه آدم بشه.اونم کار کردن توی این سیستم بی سر و ته و مریض که فقط پول درآوردن براش مهمه از کوچیکترین عضوش تا اون رئیس و صاحب و سهام دار و هر کوفت و زهرماریش. هیچ کس نه استانداردا رو میشناسه نه حوصله داره رعایت کنه. من نمیخوام همچین چیزیو توو زندگیم داشته باشم من این دردو نمیخوام دوس دارم هر چه زودتر از جایی که با جسم و جون آدمای دیگه سر و کار داره بیان بیرون نمیدونم چطوری

نمیدونم باید چیکار کنم . دوست ندارم شبا صبح بشه. وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میگم اینه که وای دوباره بیدار شدم دوباره صب شد دارم ناشکری میکنم? توی این مدت اینقد آدم مختلف دیدم که هر دفه که این چیزا میاد توی ذهنم حالم بد میشه ولی من این افکارو حتی اومدم و اینجا نوشتم . اینکه چقد دوست ندارم زنده باشم.اما دوست دارم زنده باشم. وقتی به این فک میکنم که اگه الان بمیرم و فردا نباشم دلم میگیره. دوست دارم بتونم دردمو کم کنم . یا نذارم بیشتر بشه.نمیدونم چطوری این محیطو بهتر کنم تا اینقد کابوس نباشه. 

دلم خیلی گرفته. دوست دارم یه مدت بدون اینترنت زندگی کنم. ظرفیت این همه گسترده بودن جهانو ندارم. خوابم میاد.

به نظرم واقعاً باید یاد بگیرم با نون حداقل ترین ارتباط رو داشته باشم. نمیدونم چرا هر چقدم تقلیل میدم بازم حس میکنم بازم کافی نیست . کاش زودتر مرز مناسب رو بتونم پیدا کنم واقعاً:/

 

 

قلبم داره کنده میشه، هر چی بیشتر میگذره به جای بهتر شدن، بدتر شد

روزِ کش‌آمده‌ی سیریشی میخورد باشد. امروز یکجور متفاوت تری میخواهم خودم را بگذارم و بروم. یا اینکه میخوام دست خودم را بگیرم و ببرمش جایی که وجود آسیب‌پذیرش را التیامی منزویانه و تاریک، سزا باشد:/ 

اساساً فهمیده‌ام یکجور ادوارد دست‌قیچی هستم با دستانی نامرئی! میخواهم گونه‌هایت را نوازش کنم اما انگشتانم قادر به چیزی جز بریدن نیستند . فرق جوجه تیغی بودن و ادوارد بودن در این است که جوجه تیغی را مردم میخواهند در آغوش بگیرند و خار خاری میشوند . ادوارد اما خودش تشنه‌ی این‌ست که قلبش را تکه تکه کند برایتان. ولی خب فیزیکش با شیمی‌اش جور نمیشوند با هم:/ 

باید بروم در قلعه‌ام بمانم و یک خانواده یخی درست کنم تا شاید گرد برفهای سرگردان هوا را باد به بستر دوست ریزد اینطوری دستهایش را گرفته‌ام باز هم، نوازشش کرده‌ام باز هم. اگر روزی جسارت این را پیدا کردم که واقعاً پایم را در جاده بگذارم دوست دارم تو را بوسیده باشم قبلش.