چهارشنبه, ۱۲ تیر ۱۴۰۴، ۱۲:۴۰ ق.ظ
۲۷۸_
واقعاً درنقطهای از زندگیم که حال و حوصله هیچ بنی بشری رو توو زندگیم ندارم. و نه حتی حرفی دارم که به کسی بزنم. واقعاً به بنبست رسیدم. نمیدونستم همچین حسیم وجود داره.
۰۴/۰۴/۱۲
واقعاً درنقطهای از زندگیم که حال و حوصله هیچ بنی بشری رو توو زندگیم ندارم. و نه حتی حرفی دارم که به کسی بزنم. واقعاً به بنبست رسیدم. نمیدونستم همچین حسیم وجود داره.
گریز، گریه ست یا افتادن روی تخت مامان یا تماشای سر و کله زدن بابا با گل و گیاهاش؟
میخوام گریه کنم؛ تو هم بیا چشاتو رَوون کن.
بعدش پناه میبرم پیش مامان و بابا. اگه دلت میگه، پناه ببر تو هم.