282_
سرم دارد میترکد. از فکر و حرف پر است یعنی؟ درد که نمیکند. سرم نیست ، چشمانم است. گوشهایم ؟ یا گلویم؟ خنده دار شده است. تحمل این سکوت را ندارم . خیلی اوقات دارم بالا میآورم از زبان بسته بودن. نمیتوانم ابراز کنم چیزی که هستم را. چیزی که میخواهم نمیتوانم باشم. بیرون از این چهار دیواری نقابم دیگر سنگینی میکند. چرا نمیتوانم خودم باشم؟ اینجا بیشتر از همیشه خودم بوده ام. اینجا ضعیف بوده ام. اجازه دادم سوگواری کنم. برای تمام منهایی که در لحظات کوتاه زندگی ام دفن کرده ام، برای عشق پدر و مادرم ، برای تمام انسانهایی که دوست داشتهام ، حتی برای نفسگیر بودن زندگی اینجا گریه کردهام . دلم برای خوشحال بودن تنگ شده. خندههای بی اصل و نسب و بیریشه ی این روزهایم کلافهام کرده. درد جدیدم این است که خندیدن های اخیرم همزمان با نوعی فشاری شدن ناشی از بیمعنایی شده اند. نمیتوانم خودم باشم . کانال تلگرامم پر از دختر دایی و عمههایی شده که من اسم بچههایشان را به زور یا یادم میآید یا اینکه اصلا خبر ندارم ! کلافهام میکند همه چیز .
دوست دارم جایی برای لحظهای برای آدمهایی خود واقعیم با تمام افکار و احساساتم باشم. از تاریکیهایم وحشت برشان ندارد. برایشان تبو نباشم. به گروهی تعلق داشته باشم.
خیلی می فهمم
چون همین الان با یکی از معدود آدمهایی که براشون خود واقعیم هستم، تلفنی حرف زدم
فقط نیم ساعت صحبت کردیم اما پر بود از تبادل بیپردهی افکار
انگار گِرِهی از کارم وا شد
صمیمیت خیلی نیازه
و ضمناً، شما اینجا برای ما تابو نیستید🌷