رابطه‌ام هر روز بدتر میشود با تو. البته هر روز که در زندگی‌ام نیستی. همان لحظه‌هایی که واقعاً دیالوگی برقرار میشود یا اینکه حتی چیزی از زندگیم میفهمی یک قدم دورتر میپرم. کاش می‌توانستم...خواستم بگویم کاش برایت آدم جالب‌تری میبودم یا نمیدانم همراه‌تر . کسی که بیشتر به درد زندگی‌ات میخورد شاید. اما زیاد جمله‌ی شاید حتی درستی نبود دیدم. احساس میکنم بعضی وقتها مغزم حالت خمیری پیدا کرده. دقیقا الآن در همین حس و حال هستم که اینها را مینویسم. خاطرات من با تو خیلی دراماتیک هستند کلا برخورد من با تو همینطور است انگار یک دست و پا زدنی که همیشه میدانی به ناامیدی ختم میشود همراهش هست. اینکه نمیتوانم و نمی‌توانی معمولی باشی اشکم را درمیآورد همیشه. از احساساتی که اسمی برایشان ندارم گریه‌ام میگیرد. اغلب اوقات درباره‌ی تو به این جمله میرسم که آدم به دردبخوری برایت نیستم. و البته که چیزی نیستم که میخواستی. متأسفم. اما برایش هیچ چاره‌ای نیست. شاید ما دوتا بدشانسیم که بهم رسیدیم.

۱ ۰