تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

۴ مطلب در تیر ۱۴۰۳ ثبت شده است

​​​​​​از همه ی پسرایی که رابطه‌مو با دوستام بهم زدن و اونا رو تسخیر کردن خیلی خودخواهانه ، متنفرم. 

این موضوع که نمیتونم حداکثرترین حالت دوستی رو با کسایی که میخوام داشته باشم چون این جایگاه همیشه متعلق به جنس مخالفه اذیتم میکنه و واقعاً گند میزنه به اشتیاقم. 

باید شاهد این باشی که بشینه کنارت و با اون حرف بزنه، وقتی میخواد با تو حرف بزنه درمورد اون حرف بزنه، وقتی ناراحت و دمغه همیشه مربوط به اونه و بلاه بلاه بلاه . 

خسته شدم از این همه ناتمامی در روابط با همه ی انسانها

چرا نمیتونم کسایی میخوام رو  توی قفس نگه دارم? :/ 

چرا همیشه من اونی هستم که رها میشه، ناکافیه ، در حاشیه‌س.

از رل زدن و دوستی و ازدواج هیچکدومتون خوشحال نیستم واقعاً. چرا باید از این خداخافظی شاد باشم؟؟؟؟؟ چه انتظار بیجاییه. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۱۶ تیر ۰۳ ، ۰۱:۰۰
تنبور

اینقد حالم داغونه که نمی‌دونم به کجا پناه ببرم . تا حالا اینقد به فهم بی پناهی  و ناامیدی نزدیک نبودم 

متنفرم ازینکه هر دفعه به همه ی آدمای اطرافم رو میارم و هر دفعه میفهمم « من نمیتونم . »

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۰ تیر ۰۳ ، ۱۹:۵۶
تنبور

حال امتحان دادن ندارم .

۰ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۰۴ تیر ۰۳ ، ۰۷:۴۲
تنبور

روحم خسته‌س. حس فرسودگی میکنم. محیط اتاق‌عمل و اصلا دوست ندارم اینکه هر روز برم اونجا زجرم میده اون محیط جاییه که من نمیخوام باشم، نمیخوام کاری رو انجام بدم که دائم در معرض این باشم که کوچیکترین سهل‌انگاری باعث درد و رنج یه آدم بشه.اونم کار کردن توی این سیستم بی سر و ته و مریض که فقط پول درآوردن براش مهمه از کوچیکترین عضوش تا اون رئیس و صاحب و سهام دار و هر کوفت و زهرماریش. هیچ کس نه استانداردا رو میشناسه نه حوصله داره رعایت کنه. من نمیخوام همچین چیزیو توو زندگیم داشته باشم من این دردو نمیخوام دوس دارم هر چه زودتر از جایی که با جسم و جون آدمای دیگه سر و کار داره بیان بیرون نمیدونم چطوری

نمیدونم باید چیکار کنم . دوست ندارم شبا صبح بشه. وقتی از خواب بیدار میشم اولین چیزی که میگم اینه که وای دوباره بیدار شدم دوباره صب شد دارم ناشکری میکنم? توی این مدت اینقد آدم مختلف دیدم که هر دفه که این چیزا میاد توی ذهنم حالم بد میشه ولی من این افکارو حتی اومدم و اینجا نوشتم . اینکه چقد دوست ندارم زنده باشم.اما دوست دارم زنده باشم. وقتی به این فک میکنم که اگه الان بمیرم و فردا نباشم دلم میگیره. دوست دارم بتونم دردمو کم کنم . یا نذارم بیشتر بشه.نمیدونم چطوری این محیطو بهتر کنم تا اینقد کابوس نباشه. 

۱ نظر موافقین ۳ مخالفین ۰ ۰۱ تیر ۰۳ ، ۰۹:۳۱
تنبور