تنبـــــــور

تنبـــــــور

_ واژه‌ای که به زبان میآید ، از آغاز واژه نیست بلکه حاصل انگیزه‌ای درونی ست که متناظر با خلق‌و‌‌خوی فرد، او را به بیان واژه وامیدارد.
(فضای خالی، پیتر بروک)

_اگه فک میکنی منُ میشناسی ، لطفا این وبلاگ رو نخون .

_معمولا هروقت شاکی‌ام به این فکر میکنم که چه خوبه یه پست جدید بنویسم=!

_te.me/peidahshodeh

منوی بلاگ

۵ مطلب در اسفند ۱۴۰۳ ثبت شده است

کمی نوستالژیا میخواهم برای این روزهام . به هر جا که ولی رو میارم هیچ‌ چیزی رو مثل قبل نمی‌بینم. این خاطراتن که دائم در قلبم زنده میشن. آدمها هم یا دیگر نیستند یا عوض شده‌اند. خانه‌‌ها بی‌صاحب مانده و برادر از برادر جدا شده. 

 

۱ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۹ اسفند ۰۳ ، ۲۳:۰۰
تنبور

امروز ساناز نشسته بود جلوم و داشت نیمه تاریک مامان رو برام تعریف میکرد. چقد دوس داشتم این صحنه‌ رو. حرکات لبهاش، نور روی گردنش، کش موهاشو که وسط حرفاش باز کرد و دوباره موهاشو دسته کرد و بست، صداش، انتخاب کلماتش که انگار داشت این داستانو از زبان خودش تعریف میکرد، پف زیر چشماش، اشکی توو چشاش جمع شد وقتی داشت صحنه آخرشو می‌گفت سکوتش، همه چیزش برام زنده کننده بود. 

۱ نظر موافقین ۴ مخالفین ۰ ۲۲ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۵۲
تنبور

دوست عزیزم، خیلی وقت است که با تو دیگر حرفی نداشتم. خیالی بودی چون.‌ خواستم این جنون مذبوحانه را تمام کنم. از وقتی پنج‌ سالم بود، میشناختمت. رویای تو را داشتم. می‌آمدم و تو را به جای آغوش مادر بغل میکردم. نه اسمی داشتی و نه جنسیتی.خود خود صرفاً آدم بودی. الآن که سرگشته تر از همیشه در این جای ناامید زندگی وایسادم بیشتر از همیشه دل تنگت هستم . آدم دلتنگ چیزی میشود که هرگز نداشته است. نداشته چون لایقش نبوده. 

حالا چرا یاد تو افتاده‌ام دوست عزیزم? شاید چون آدم گاهی به یاد مرده‌ها میافتد بالاخره. 

۰ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۲۱ اسفند ۰۳ ، ۲۲:۳۶
تنبور

بیان میخواهد سرویسش را بفروشد و من واقعاً ناراحتم . وبلاگهایی هست که دیگر نمینویسند و تنها چیزی که ازشان مانده برایم آرشیوشان است. 

نمیدانم چطوری باید همه اینها را بردارم و با خودم ببرم یکجای امن 

۲ نظر موافقین ۱ مخالفین ۰ ۱۹ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۱۶
تنبور

خیلی وقت است که دیگر اینجا پناهگاهم نیست، که دیگر اینجا نیستم. شاید از وقتی که حواسم نبود و خنجری که از این فضا غلاف برکشیده بود در قلب و چشمم فرو رفت, دیگر اینجا از دلم رفت و از چشمم افتاد. نمیدانم هر چه که بود می‌آیم گاهی تا چیزی بگویم اما کلمه.اش سقط میشود. در ذهنم همه چیز هست و میل به صدا زدن هم‌نوعان نیست! انگار آخرین نفر از گونه‌ی خودم باشم که کسی زبانش را نمی‌داند! امشب اما پیدا کردن اتفاقی آدمی که سالها قبل میشناختمش و خواندن یادداشت هایش مرا به این وبلاگ وسوسه کرد. یادداشت هایش درمورد کتابهایی بود که خوانده در بهخوان پیدایش کردم. هنوز هم همان ریختی بود! من هم همان ریختی‌ام یعنی؟! بعید میدانم. صدای عروس کشون از خیابان می‌آید. عروسی. شادی کردن را دوست دارم. 

البته این معلوم نیست چیست ماه رمضان و عروسی:/  هر چه که هست یکهو پرنده‌های مرا نصف شبی ترسانده

منکه هنوز درحال کشف خودم هستم. هنوز برایم موقعیتهایی هست که باید بگویم درباره‌شان اولین بار! واقعا متاسفم از این بابت که اینقدر نوب هستم در همه چیز مخصوصاً در زندگی شغلی‌ام که یک نوب واقعیم. هفته قبل یک قلب تپنده دیدم درست در قعر مدیاستن مردی پنجاه ساله! و اینکه پدرم روزی در این موقعیت بوده اشکم را درآورده بود. 

 

۲ نظر موافقین ۴ مخالفین ۱ ۱۸ اسفند ۰۳ ، ۰۰:۲۵
تنبور