دانشگاه اطلاعیه داده که از بچههای بیهوشی و اتاقعمل هرکی داوطلب امدادرسانیه اعلام آمادگی کنه. نمیدونم برم یا نرم ! نمیدونم به دردشون میخورم یا نه!
دانشگاه اطلاعیه داده که از بچههای بیهوشی و اتاقعمل هرکی داوطلب امدادرسانیه اعلام آمادگی کنه. نمیدونم برم یا نرم ! نمیدونم به دردشون میخورم یا نه!
احساس خفگی میکنم . گوگل هم وصل نمیشه و پیامرسانی داخلیم هیچ خبری نمیذا ن از هیچجا فقط چرت و پرت میگن
سرم دارد میترکد. از فکر و حرف پر است یعنی؟ درد که نمیکند. سرم نیست ، چشمانم است. گوشهایم ؟ یا گلویم؟ خنده دار شده است. تحمل این سکوت را ندارم . خیلی اوقات دارم بالا میآورم از زبان بسته بودن. نمیتوانم ابراز کنم چیزی که هستم را. چیزی که میخواهم نمیتوانم باشم. بیرون از این چهار دیواری نقابم دیگر سنگینی میکند. چرا نمیتوانم خودم باشم؟ اینجا بیشتر از همیشه خودم بوده ام. اینجا ضعیف بوده ام. اجازه دادم سوگواری کنم. برای تمام منهایی که در لحظات کوتاه زندگی ام دفن کرده ام، برای عشق پدر و مادرم ، برای تمام انسانهایی که دوست داشتهام ، حتی برای نفسگیر بودن زندگی اینجا گریه کردهام . دلم برای خوشحال بودن تنگ شده. خندههای بی اصل و نسب و بیریشه ی این روزهایم کلافهام کرده. درد جدیدم این است که خندیدن های اخیرم همزمان با نوعی فشاری شدن ناشی از بیمعنایی شده اند. نمیتوانم خودم باشم . کانال تلگرامم پر از دختر دایی و عمههایی شده که من اسم بچههایشان را به زور یا یادم میآید یا اینکه اصلا خبر ندارم ! کلافهام میکند همه چیز .
دوست دارم جایی برای لحظهای برای آدمهایی خود واقعیم با تمام افکار و احساساتم باشم. از تاریکیهایم وحشت برشان ندارد. برایشان تبو نباشم. به گروهی تعلق داشته باشم.
رابطهام هر روز بدتر میشود با تو. البته هر روز که در زندگیام نیستی. همان لحظههایی که واقعاً دیالوگی برقرار میشود یا اینکه حتی چیزی از زندگیم میفهمی یک قدم دورتر میپرم. کاش میتوانستم...خواستم بگویم کاش برایت آدم جالبتری میبودم یا نمیدانم همراهتر . کسی که بیشتر به درد زندگیات میخورد شاید. اما زیاد جملهی شاید حتی درستی نبود دیدم. احساس میکنم بعضی وقتها مغزم حالت خمیری پیدا کرده. دقیقا الآن در همین حس و حال هستم که اینها را مینویسم. خاطرات من با تو خیلی دراماتیک هستند کلا برخورد من با تو همینطور است انگار یک دست و پا زدنی که همیشه میدانی به ناامیدی ختم میشود همراهش هست. اینکه نمیتوانم و نمیتوانی معمولی باشی اشکم را درمیآورد همیشه. از احساساتی که اسمی برایشان ندارم گریهام میگیرد. اغلب اوقات دربارهی تو به این جمله میرسم که آدم به دردبخوری برایت نیستم. و البته که چیزی نیستم که میخواستی. متأسفم. اما برایش هیچ چارهای نیست. شاید ما دوتا بدشانسیم که بهم رسیدیم.