۷ مطلب در آذر ۱۴۰۳ ثبت شده است.

برای اولین بار به مناسبت روز دانشجو یه هدیه‌ به همه دانشجوها دادن، ولی من نرفتم اصن سلف امروز چون غذا نزده بودم و مودمم پایین بود حوصله نداشتم وقتی غذا نزدم برم بالا. ولی منم ازین چیزا میخواستم هرچند که زشت بود کلاسورش ولی دوس دارم یادگاریای کوچیک داشته باشم از دانشگاه رفتنم 

حتی رفتم کارت دانشجویی‌م رو عوض کردم و لمینتش  کردم  اینبار فقط به همین نیت. 

دور‌ه‌ی خوبی توی زندگیم بود. میتونم بگم حتی خیلی خوب. ازین نظر که خیلی چیزای متفاوتی داشت که توی زندگی قبلیم پیدا نمیشد . ازین ناراحتم که بعضی وقتا من اجازه میدادم یه چیزی از بیرون زهرمار کنه این روزامو. اینکه مراقبت نکردم از خودم. خوشحال نبودم اونطوری که باید یجورایی حال گیری میکنه. واقعاً وقتی که صرف کردم و بعدش وقتی که صرف ریکاوری برای بیرون اومدن ازون چالش کردم فقط حروم کردن زندگی بود. و عصبانی میشم وقتی بهش فک میکنم که چرا اجازه دادم اینقد مانع برام به وجود بیاد. وقتایی که یه باغ پر از گل بغل گوشم بود من باید وقتمو صرف پاک کردن لجنایی که توش مالیده شده بودم میکردم ! 

الان اصلا دیگه حوصله ندارم برم دانشگاه و قشنگ به زور میرم همه کلاسارو . ولی نمیخوامم تموم بشه! واقعاً بشر چیه! 

متأسفانه نمیتونم کسی‌و باور کنم . ایمان در من مُـــرده. 

در وصف نون باید بگم ، این آدمیه که با وجود یادآوری و تأکید اینکه امروز این یه جلسه رو دیر نیا ، هنوز نرسیده و آبروی گروه رو برد . 

 

 

این زهراعه که بارداره و هشت ماه و دو هفته‌س ! فردا آخرین روزیه که بچه‌ش با ماست و میره مرخصی دیگه. خیلی کیوته ! زهرا شبیه یه توت فرنگی صورتیه و شبیه مامانمه. هیچوقت نمیتونه از یه حدی بلند تر حرف بزنه. خیلی آروم جدیه . خیلی لطیفانه‌س همه‌چیش. زنای حامله رو دوس دارم .

کاش میتونستم بیدار بمونم. من از خوابیدن بدم میاد. اون دقایق اول خواب برام سخت و ناخوشاینده. حتی وقتی دارم از بیخوابی هزیون میگمم اون لحظه که نیت میکنم برم بخوابم و سرم و بذارم زمین اذیت کننده‌س برام. یجورایی مضطربم میکنه. هر روز باید صب زود بیدار شم ، آماده‌شم، غذا بخورم ، لباس بپوشم، توی این سگ سرما که واقعاً صورت آدم رو منجمد میکنه برم بیرون . یا باید اسنپ بگیرم یا باید منتظر اتوبوس وایسم. فردا شالگردن میپوشم و تا زیر چشمام میکشمش بالا. 

آقا میدونی دل‌تنگ چیم? دلتنگ فضاهای وبلاگی قبلاً. اینکه یکی واقعاً یچیزی برا گفتن داشت یا اینکه واقعاً فک میکرد داره. اینکه یه فضایی میساخت واقعاً یه فرمی داشت نوشته‌هاش . الان هر کیو که دنبال میکردم دیگه نمی‌نویسه. و این انگار مثل اینه که پاتوق‌ آدمو زده باشن خراب کرده باشن. انگار زدن یچیز دوسداشتنی مربوط به خاطرات کودکیشو داغون کرده باشن. 

خیلی دیگه خوابم میاد . نمیتونم بیدار بمونم . هموز باید برم حموم این بین. و اگه انرژی داشته باشم اسکرابمو بشورم. مهم‌ترین چالش برام شده سیو انرژی ، سیو وقت . برام چالشه که استراحت کنم تا سرحال شم بتونم روزمو ادامه بدم. مگه همینو نمی‌خواستم? اینکه اینقد بهانه و اجباری داشته باشم که وقت نکنم دلتنگ شم. یا دچار احساسات بشری شم. 

یبار رفتم یه کارگاه که درمورد مقاله‌نویسی بود ولی طرف درمورد زمان و هر دغدغه دیگه‌ای حرف زد انگار. محوری‌ترین حرفش این بود که کارا خودشونو توی زمان که داریم جا میدن. ینی همیشه زمان هست که بخوای کاراتو کنی‌ . مثلا ممکنه دو هفته بهت بدن نتونی سیصد صفه کتابو بخونی امت بدی ولی شب آخر کلش این حجمو میتونی جمع کنی . 

حالا منم باید برا درس یه وقتی پیدا کنم

امروز وقتی داشتم از کلینیک میرفتم بیرون ، توی سراشیبی پله‌ها بهروز و دیدم . یه لحظه چشم توو چش شد بعدش من سعی کردم گم و گور شم ولی بهم خیره شد و اون چهره سایکوییش بروز پیدا کرد:/ دیگه گفتم سلام آیِ دکتر! گفت اینجا اومدی چیکار منم گفتم اینجا کار میکنم اومدم این‌جا . یچیزای دیگه‌م گفت که حس میکنم نقل قول زیادی میشه‌.

رئیس بدی بود چون. مجبور نبودم پیش تو بمونم و اعصاب و روانمو زیر پاهای هفتاد ساله‌ی تو بذارم که آسفالتش کنی. 

دلم برای بهروز و اون اتاق عمل جهنمیش تنگ شده حتی. از دیدنش خوشال شدم. با اینکه سرم بره برنمیگردم اونجا ولی پرسنلشو با همه عجایبشون دوست دارم. حتی خود بهروز و سعی کردم دوس داشته باشم. خیلی چیزا ازش یاد گرفتم. با اینکه خیلی اذیتم کرد. و خیلی وقتا ازش متنفر میشدم.

امروز بهترم از گذشته. البته از بعضی جنبه های زندگیم. یادمه که خیلی وقت پیش وقتی دیگه با پدر مادرم نبودم اومدم اینجا و نوشتم : " من ، ابتدای جاده‌ی مه گرفته." الان که شاید چهار پنج سال ازون روز میگذره من هنوز توی این جاده‌ی مه گرفته‌‌م . دیگه روزایی که نمیدونستم چطوری حالم رو بهتر کنم تموم شده . حداقل میدونم دوره‌های پایین بودم فقط احتیاج به زمان برای تموم شدن دارن. برای بهتر شدن فقط باید صبر و تمرکز کرد. 

بعضی چیزها هیچ راه فراری ندارن . 

خیلی یادداشتا مینویسم، البته فقط توی ذهنم. تصور نوشتن افکارم باعث شده نیاز به واقعا نوشتنشون کم بشه و بیخیالش بشم. توی کوچه که داشتم راه میرفتم ... گاهی یه چیزایی توی ذهن آدم میاد که با تمام وجود نمیخوای یادش بیفتی . دوس داری از خواب بیدار شی و همه چی پشت سرت باشه دیگه هیچوقت سراغت نیاد . ولی به قول اریش کستنر خاطرات آدم انگاری خوابن، و وقتایی که فکرشو نمیکنی بیدار میشن و خیلی راحت پرت میشی جایی که ازش فراری‌ای. مثلا توی هفتاد سالگی روی زمین سرد بشینی و خاطره یه روز از پسربچه بودنت یادت بیاد! بی هیچ معنی‌ای . 

من در حال نزدیک شدن به روزسپاری آرمانیمم البته جور دیگه‌ای . و هر چی بهش نزدیک تر میشم . میبینم که چقدر دوست نداشتنیه . زندگی منو سقفای انگشت شماری میسازن. خونه، دانشگا، اتاق عمل. همین سه تا. یه سری مشکلات دارم با خودم .اگه قرار بود اتاق عملو من بسازم براش یه سیستم صوتی عالی طراحی میکردم . یه استریوی خفن . با پلی لیست پیشنهادی بی‌کلام خودم . متاسفانه حس میکنم خیلی هنر یا ارزشمندی برای تولید احساس یا نمیدونم معنی یا هر چی که اسمش هست خیلی گمشده در هر چیزی. مثلا دیگه خیابونا زیبا نیستن یا مردم به اینکه زندان دیوار به دیوار دانشگاه ساخته شده باشه اهمیتی نمیدن !