اصلا یادم نیست چی میخواستم بگم. ولی اشکم رو در آورده بود. یچیزاییش یادم میاد، اینکه داشتم میگفتم انگار خودمو نمیشناسم یا اینکه یه حسی دارم که کسی که توی آینه میبینم و یسری مشخصات داره که میشناسمش من نیستم یه آدمیه که من نمیخوامش یا اینکه واسم دوس داشتنی نیست یکیه که هیچی ندارم بهش بگم هیچ حرف مشترکی هم باهاش ندارم و دوس دارم تنهاش بذارم و برم مثل یه آشنا که فقط میدونی وجود داره و اسم و فامیلش رو میدونی . این آشنا هر از گاهی یه کارایی میکنه که بیشتر از چشمت میفته و این خبرا رو هم از اینور اونور میشنوی یا اینکه مستقیماً شاهدشی .
این حسیه که به خودم پیدا کردم و واقعاً فاجعهس
بیشتر از هر وقت دیگه ای میخوام تنها باشم، بیرون رفتن با بقیه حالمو بد میکنه حوصله حرف زدن بقیه رو ندارم دوس دارم نهایتا کنار دیگران قدم بزنم ولی بازم حالمو میگیره چون از سکوتش کلافه میشم یا هر چی نمیدونم . هر جا که با دیگران رفتم فقط انرژی صرف کردم و خسته شدم. نمیدونم خستهی چی شدم و چرا بهم خوش نمیگذره. تقریباً هر کی ازم تعریف کنه عصبانیم میکنه و هر کی از قربونت برم و عزیزم بیشتر استفاده کنه نشون میده که اصلاً دوستانه نیست افکارش و این مثل اینکه یه قانون نانوشته بین ملته که من تازه بهش پی بردم .
تقریباً هیچ حرفی با کسی ندارم که بزنم.
دوست دارم عضو چیزی باشم که منو یادم ببره از چیزی که هستم.نمیدونم اونجا کجاست!