مثل دیدن یک ستاره دنبالهدار
واقعاً غمگین وناراحتم و میخواهم گریه کنم. بغضم گرفته است چند ساعت است. فاطمه باردار است و من دیگر نمیتوانم او را داشته باشم. حالا میفهمم چقدر دوستش دارم و چقدر مهم بوده برایم. اینکه فقط سه ماه دیگر همکلاسیام باهاش و دیگر مرخصی میگیرد و نیست کنارم دیگر تا ابد باعث میشود گریه ام بگیرد. او تنها کسی بود که با من ماند وقتی همه علیه من بودند و من فهمیدم در جهان دوستی وجود دارد. برایش خیلی خوشحالم هر چند که میدانم بارداری خیلی اذیتش میکند اما خانواده داشتن چیزی است که خیلی ارزشمند است به نظرم. فاطمه اما میگفت باورش نمیشود که حامله است. دلم برایش تنگ میشود خیلی. دستان ظریفش را خیلی دوست دارم نگاه گرم و امیدوارش به آدمها و دنیا بهم آرامش میداد. یکجور نور برایم. امیدوارم شوهرش زیباییش را ببیند و قدرش را بداند چون او یک آدم کمیاب است .چیزی که من آرزویش را دارم . کسی که دوست دارم نزدیکم داشته باشم . دوست ندارم ناراحت باشد هیچوقت. همیشه همه همین قدر دوستش داشته باشند. او یک مادر همه چیز تمام زیبا میشود. دوست دارم یک هدیه ی خوب به بچه اش بدهم برای اینکه با آمدنش همراهی مادرش را از من گرفت :/ اما نمیدانم دختر است یا پسر! نه شوخی کردم من بچهاش را هم خیلی دوست دارم . و دلم نمیاید اصلا که عصبانی باشم . از اینکه بیشعور بودم واقعاً بعضی وقتها برایش میخواهم خودم را تیکه تیکه کنم. صحیح و سالم باشد بچهاش و خوشبختی بیاورد برایشان .