خیلی وقته به این نتیجه رسیده ام که خودِ بیسانسور ، از خودِ با سانسور خیلی زیبا تر و بهتره.
ارائه ی یک تصور کاملا سفید ، دروغی احمقانه است که تنفر و ترس را فریاد میزند.
خیلی وقته به این نتیجه رسیده ام که خودِ بیسانسور ، از خودِ با سانسور خیلی زیبا تر و بهتره.
ارائه ی یک تصور کاملا سفید ، دروغی احمقانه است که تنفر و ترس را فریاد میزند.
نفرتی که در مغزم جوانه زده و هر روز بزرگتر و پر شاخ و برگ تر میشود ، برایم کشنده شده. پیچک خونخوار کوچولو ، هر روز قد میکشد، برگ های ظریفی دارد با ساقه ای به باریکی مو, که در هر روزنه ی کوچکی از قلبت جا میگیرد. شاخه هایش را دور دست و پایم پیچانده است. احساس میکنم برای حرکت کردن مجبورم میلیون تن بار را با خودم این طرف و آنطرف بکشم.تا مرز دیوانگی فاصله ای برایم نمانده . جنازه ی نیمه جانی هستم ،افتاده وسط سالنی شطرنجی و سرد، غرق در سرخی خون که از قلبش پیچکی روییده ، سیاه و وحشی و رونده ؛از سر هر شاخه اش چکه چکه خون میچکد؛ موقع گل دادنش که برسد،من مُرده ام.
رویای ترسناکی ست. باید بلند شوم .اگر روشنایی خیال خام یک کودک نادان بود ، عیبی ندارد. دوباره پیدایش میکنم ، درحالی که رد سرخی خونم همه جا را گرفته و به کثافت کشانده است.خون، کثیفی ای که پاک و مقدس است.
ا اینکه الان ساعت یک و بیست و چهار است و من پشت پنجره ی اتاقم افتاده ام و گلدون ها را دید میزنم و یک مشت کتاب هم جلویم پهن است، و فقط پهن است ، دارم میمیرم . نه راستش اصلا مردنم از این ها نیست :/ من ا اینکه نمیتوانم با کسی که دوست دارم، ارتباط داشته باشم به شدتِ فاکی ناراحتم:/ و بدتر از آن ا اینکه چیزهایی که دوست دارم اینقد دور از دسترس اند و حداقل فاصله شان با من به اندازه ی فاصلهی کهکشان راه شیری و آندرومدا است ، میخواهم خودم را بکشم:/ و به طور کلی حس گاوی دارم که باعث میشود همه اش خودم را بخورم:/ و چون خودم را میخورم ، اشتهایم کور شده است :/ مثلا الآن یک سال است که غذا نخورده ام:/و ا دست موهایم هم کلافه ام :/ دوست دارم فقط در وبلاگ خودم بپلکم :/ چون اینجا بدجور حسِ خانهی خودتان است و کسی شما را نمیبیند و کسی با شما کاری ندارد میکنم :/در واقع همان موضوع امنیت موقعیت و اینها :// حالا دیگر ربطش را نمیدانم :/ در ضمن باید بگویم از حرفهای یک اسهول هم در حد یکم فاکی ناراضی ام :/ و کلا دوست داشتم یک میمون خالی بودم و میتوانستم سرش جیغ میمونی بکشم و بهش بگویم گوه نخور :/ اما افسوس که این راه برای برقراری ارتباط بین دو انسان اصلا گویا و حق مطلب ادا کن نیست :/ و طرف نمیفهمد چرا حرفهایش گوه برداشت شده است :/ بنابراین فکر میکند حرفهایش درست بوده و ما به خاطر اینکه حقیقت تلخ است کانمان سوخته :/ که خب این درست نیست و چون یارو داشت بدون اینکه هیچی بداند زر زر میکرد اعصابمان خورد شد :/ اصلا برود به جهنم:/ به طور کلی دیگر دوست ندارم بروم جایی که مرا از اینی که هستم بهم ریخته تر کند :/ و خب من همیشه گوه میخورم و میروم جایی که مرا بهم ریخته تر کند :// زود تر تمام شو این دوران کوفتی زندگی من:/ رسماً دهانم را صاف کرده ای :///
یک جمله ای از فلوبر هست که من فقط همان یک جمله را از او میدانم :/ میگوید :«تنها راه تحمل هستی این است که در ادبیات غرق شوی؛همچنان که در عیشی مدام .»
جمله ی تلخی است میدانی :/ حال آدم را میگیرد :/ نمیدانم ... ولی به من همان نتیجه ی همیشگی را میگوید. همان که در ثانیه به ثانیه ی زندگیِ اخیرم در ذهنم بوده،که واقعیت بیشتر زشت است.
پی نوشت: ولی وی همیشه بین دو جمله ی« واقعیت همیشه زشت است» و «واقعیت بیشتر زشت است» در نوسان بود :/
ازون جایی که من خیلی آدم با حوصله ای هستم :/ و عاشق سریال مریال:// یه انیمه ی ۳۶۶ قسمتی رو میخوام ببینم:/ ولی خب درست در همین لحظه که این رو نوشتم یادم اومد که بهم گفته بود ساوت پارک رو ببینم و من چون اصن حوصله ی چیزای طولانی رو نداشتم ندیدم :/ و الان نمیتونم با خیال راحت برم بِلیچ ببینم :// و اصن من هر کاری میکنم حتما باید یه چیزی توش باشه ://این مازوخیستی از کجا نشأت میگیره?:// به طور کلی ا هر چی باعث میشه آدم حسای مسخره پیدا کنه متنفرم :/ ا آهنگ چِلْسی مانْدِی که الان تو گوشمه و خوشم میاد ازش،متنفرم:// و اینکه فک کنم هم ساوت پارک ببینم هم بلیچ:/ و اصلا شاید بلیچ رو بیخیال شم :/ و شاید هم هر دو رو اصلا نبینم :///
چون من ا چیزای طولانی ممکنه زود خسته بشم :/
ا کسی که احیانا این رو میخونه نمیتونم عذر بخوام که ببخشید اینقدر مزخرفه ولی :/
A million things
I want to say
But I shield my face
And turn away
Swallowing my words
Silenced by shame
A million tears
I want to cry
But I shield my face
And dry my eyes
Swallowing my heart
Breaking inside
"Please stay here with me "
اینقدر داری زود میگذری که حساب همه چیز را گم کرده ام. این روزها نه شب و روز دارم ، نه هیچ چیز دیگر. پرنده ی آسایش هم که دیری است پر زده و رفته .نه میدانم ساعت چند است ، نه میدانم چه روزی است ، نه میدانم کی وقت غذاست ،نه کی وقت خواب است کی بیداری؛حتی اینکه چه ماهی از سال کوفتی ست را نمیدانم. اگر لطف باد و باران و تغییر آب و هوا نبود، فصل را هم گم میکردم .
این روز ها قاطی ام. از هر نظر که بخواهی قاطی ام.حتی حضور هم ندارم .چپیده در گوشه ی اتاقی تاریک، مشغول شمردن ثانیه های روزهای جوانی ام هستم. چه خوب میتازی عمر من .زودتر این برزخ را تمام کن. میدانی ولی هیچ وقت نمیتوانم بگویم این مرحله دوزخ است یا برزخ یا حتی بهشت. ولی نه؛ بیا احتمال بهشت بودنش را یک بیلیونوم درنظر بگیریم.
شب را تا صبح منتظرش ماندم . منتظر تا بیدار شود از خواب غمگینش. او شبیه یک دختر بچه ی کوچک لجباز میخوابد. وقتی میخوابد ، بیشتر شبیه اسمش می شود . معصومانه و گرم. دوست دارم ، دوست داشتم همواره شادی را بهش هدیه میدادم .لبخند که بزند، انگار که من همه ی عمر خوشبخت بوده ام. منتظرش ماندم تا بیدار شود . تا بگوید بیا و دست هایش را برایم باز کند . مادر ، تو چقدر بی نهایت هستی . و من چه سنگدل نابینای کودنی هستم . من تورا میخواهم . تویی که گم کرده ام آغوشش را . هر چند که هرگز مرا بغل نکنی ، دوست دارم زیباییت را ببینم. رضایت تو بسیار بزرگ است و اراده ی من بسیار کوچک . ولی من همیشه عاشقت هستم ، حتی اگر مرا نخواهی . من همیشه عاشقت هستم ، حتی اگر سهمم از تو تنها از دور ایستادن و تماشا کردنت باشد.
دوست دارم همه ی دردسر هایم را پاک کنم ، دوست دارم روشنایی را برگردانم .